ولی پیتزایی نبود,آریا بود وارفتم...مثل همیشه شیک کرده جلو وایستاده بود و بر اندازم میکرد,زبونم نمیچرخید سلام بدهم...
آریا-زیونتو موش خورده..سلامت کو؟
بازم مثل منگها نگاهش میکردم انقدر ازش دلخور بودم که دلم نمیاد بهش سلام بدم ولی اگه اینو میذاشت پای ناراحتی من از روی حسادت چی؟
کمی این و آن پا کرد و گفت:اگه سلام نمیدی لااقل بذار بیام تو
به سختی خودم را کنار کشیدم و او وارد شد به دنبالش روانه ی آشپزخانه شدم..اعتماد نفسم را یکجا جمع کردم و با زور سلام دادم دستهایش را با حوله خشک کرد و گفت:علیک سلام,چته تو امروز از زبون هشت متریت خبری نیست.
و یعد به سمت اجاق گازها سرک کشیدخودم را پیدا کردم و شدم همان پریای همیشگی
-واسه چی سرک میکشی...دنبال ناهار نباش..تو خیالت ببینی من برات ناهار درست کنم
مایوس روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت:از ساعت شش صبح میرم شرکت ساعت دو هم که واسه ناهار میام خونه زنهام باید بگن ناهار نداریم
با تعجب گفتم: زنات؟
-آره,اول رفتم پیش بهار ولی گفت قراره با دوستاش برای عروسی آرزو بره خرید و داره آماده میشه وقت نکرده ناهار درست کنه
قلبم آنقدر تند تند میزد که با خودم میگفتم امرزو صد در صد راهی قبرستان میشم ولی با این حال سعی کردم عادی باشم
-من زنگ زدم برام پیتزا بیارند خودمم خیلی گشنمه یکی سفارش دادم زنگ بزن برای تو هم بیارند
-نه خیلی طول میکشه,پیتزایی که الان میاد رو من میخورم و تو زنگ میزنی یکی دیگه واسه خودت سفرش میدی
-نه بابا زرنگ شدی
-پیتزا که بیاد من میخورمش و به تو نمیرسه
-من میخورمش و به تو نمیمونه
تو همین هنگام زنگ خونه را زدند هر دو سریع خیز برداشتیم به سوی در خانه اول من رسیدم و سریع پیتزا از روی دستهای کارگر پیتزا فروشی قاپیدم و رو به آریا گفتم حساب کن
او نگاهی خشمگین به من انداخت و دست در جیبش کرد تا پول پیتزاها را حساب کند خوشحال روی صندلی آشپزخانه نشستم...بوی پیتزا گرسنگیم را تشدید کرده بود..اولین برش را خوردم دومی را که برداشتم آریا رویروی من نشست نگاهی به من انداخت و گفت:ظالم نباش دارم ضعف میکنم
برش پیتزا بی توجه به او گاز زدم و تو دلم گفتم من ظالمم یا تو...تو که اول رفتی پیش بهار جونت ..خستگیتو اونجا از تن بیرون کردی خنده هاتو کردی و ضعف و گرسنگیتو واسم اوردی....
همانطور بی صدا جلوم نشسته بود منم پیتزا را خوردم و ظرف آشغالش انداختم تو آشغالی..انگار که اصلا وجود نداره آواز خوان روی کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون را روشن کردم زیر چشمی نگاهش کردم ...انگاری باور نداشت بدون اینکه بهش توجهی کنم انقدر راحت آواز بخونم یا تلویزیون نگاه کنم چون متعجب نگاهم میکرد ته دلم مالش رفت..خوب حالشو گرفتم
عصبی بلند شد اومد تلویزیون را خاموش کرد و روبریم ایستاد و با چشمهایی که از عصبانیت برق میزد گفت:میخواهی با هام لج کنی؟
خونسرد گفتم:مگه بچم!
با همون لحن گفت:پس با این کارات قصد داری چیو ثابت کنی....من میدونم تو میخواهی با من لجبازی کنی..ولی تو واسه من بچه ای ...عیب نداره پریا خانوم دارم برات.
و سریع به اتاقش رفت خند ه ام گرفت...آخه کی میتونه با من لج کنه...من استاد همه بودم..کور خونده و با همین فکرها به خواب رفتم
با تکان های شدیدی چشم باز کردم خیلی ترسیده بودم دور و ورم را نگاه کردم و آریا را بالا سر خود دیدم بلند شدم نشستم پیاپی چند نفس عمیق کشیدم خیلی ترسیده بودم...غضبناک آریا را نگاه کردم و گفتم:مگه مریضی؟سکته میکردم چی؟
نگاهم کرد و گفت:ببخشید
ولی به وضوح برق خوشحالی را در چشمانش میتوانستم ببینم
-حالا چیکار داری؟
جدی شد و گفت:میخوام درباره موضوعی باهات صحبت کنم ,
حرفی نزدم تا شروع کند
-من شوهرتم و تو هم زنمی...از صبح تا شب بیکاری تو خونه ...من این هفته پیش بهار نمیرم و میام پیش تو البته هر روز بهش سر میزنم ولی شما پریا خانوم موظفی برای من ناهار درست کنی..اگه بخواهی نه و اما تو کار بیاری ازت شکایت میکنم خودش یه مجازاتی را برات در نظر میگیره .
و منتظر من را نگاه کرداز عصبانیت سرخ شدم ولی به روی خودم نیاوردم نقشه های زیادی برایش داشتم...با لبخند گفتم :مشکلی نیست همسر فداکار
تغییر قیافه ش خنده دار بود ...انتظار داشت من عصبانی شوم و مخالفت کنم ولی حالا...
او هم با لبخند جواب داد :عالیه
ولی میتوانستم ببینم چقدر پکر شده خودش را آماده ی بگو مگو با من کرده بود ولی بد جور مایوس شدزنگ خانه یه صدا در آمد نگاهی به او انداختم که گفت:باز میکنم
هنوز در فکر نقشه های جالبم برای او بودم که با صدای خنده های بلند بهار شوکه شدم
بهار-عزیزم,ببخشید که ناهار نداشتم
آریا-فدات عزیزم خوش گذشت
بهار دستش را در گردن آریا انداخته بود به من که رسیدندآریا با پورخند نگاهم کرد بهار که انگار من موجودی مزاحم هستم زیر لبی سلامی دادهنوز در بهت بودم و مات نگاهشان میکردم ولی آندو بی توجه به من...بهار روی پای آریا نشسته بود و لباسهایی را که خریده بود در می آورد و یکی یکی نشان آریا میداد و آریا هم با لبخند نگاهشان میکرد این وسط گاه بی گاهم بهار شادمانه آریا را میبوسد
بهار-نگاه عزیزم اینو واسه عقد خریدم...وای اگه بدونی چه نقشه هایی واسه این عروسی دارم
در دل گفتم عروسی برادر من است کاش میتوانستم تو را به عروسیش راه ندهم..اصلا با چه اجازه ای وارد خانه ی من شده بود یک لحضه خواستم بلند شوم و بیرونش کنم ولی صدایی درونم نهیب زد:با این کار هر دوشونو خوشحال میکنی..بهار از اینکه تو را عصبی کرده و آریا از حسادت تو ...
رویم را از آنها بر گرفتم و تلویزیون را روشن کردم میتوانستم نگاهای گاه بی گاه آریا را روی خود حس کنم
بهار-وای من واسه این عروسی کلی ذوق زده ام
میدانستم چاپلوسی آریا را میکند چون از علاقه ی زیاد آریا به آرزو خبر داشت ..در دل گفتم چی میشد این عروسی برگزار نشه و نقشه های تو دود هوا بشه درست همان لحضه موبایلم که روی میز بود زنگ خورد سریع با یک خیز آنرا برداشتم و جواب دادم:بله؟
پریا جونم چطوری آبجی؟
پوریا بود خوشحال گفتم:قربونت بشم تو چطوری؟
حالا آریا را کنجکاو مرا نگاه میکرد و به بهار توجهی نداشت بهار هم که دید آریا دیگر توجهی ندارد خاموش مرا نگاه کرد
از قصد گفتم:عزیزم اینجا دو تا فضول نشستن که دارند حرفهای منو گوش میکنند گوشی را نگه دار تا برم اتاق
وقتی از جلوی آندو رد میشدم لبخندی تحویلشان دادم بهار خشمگین نگاهم میکرد و آریا همچنان کنجکاو... در اتاق را بستم و باکشیدن نفس عمیقی تلفن را به گوشم نزدیک کردم..
-پوریا چه خبر؟
-منظورت از فضول کی بود؟
مختصر برایش توصیض دادم غش غش خندید و گفت:من مطمئنم این دختره رو فراری میدی ,داشت یادم میرفت واسه چی زنگ زدم,راستش من و آرزو تصمیم گرفتیم عروسی رو عقب بندازیم به خاطر تو
-کاش از خدا یه چیزه دیگه میخواستم
-یعنی از خدا میخواستی عروسی سر نگیره؟
-فکر بد نکن به خاطر بهار بود با ذوق واسه عروسی شما لباس خریده بود منم بک لحظه ...
حرفم را برید و گفت:عیب نداره درکت میکنم,راستش تصمیم گرفتیم هر وقت اوضاع تو معلوم شد یه عروسی بزرگ بگیریم آخه همه پکرن خودمم انقدر فکرم درگیره زندگیه توه که عروسی بهم نمیچسبه.
-یعنی چی؟اوضاع من روشنه داداش..یا طاقت میارم و میمونم و رقیب رو از میدون به در میکنم یا هم دیوانه میشم بر میگردم خونه ی بابام تازه معلوم نیست چقدر طول بکشه بستگی به صبر من داره.
-همینو میگم دیگه یا خوشبخت میبینمت با خیال راحت عروسی میگیرم یا هم آزاد از دستهای آریا میبینمت
- به من مربوط نیست خودت میدونی
-عروسی عقب می اندازیم الانم باید برم به آرزو بگم کاری نداری؟
-مرسی که نگران منی برو به کارات برس خداحافظ
-خداحافظ
ولو شدم روی تخت ...چقدر مشکل ساز شده بودم من تبدیل به یک مشکل خانوادگی... ولی قیافه بهار دیدن داره وقتی بفهمه عروسی در کار نیست
آریا بی هوا در را باز کرد و به چار چویش تکیه داد بلند شدم و نشستم و گفتم:بهار رفت؟داشتم می اومدم ازش پذیرایی کنم
-به اندازه ی کافی پذیرایی کردی خیلی ممنون
خواهش میکنم وظیفه ام بود
با خنده سرش را تکان دادوگفت:تو دیگه عجب جونوری هستی,حالا کی بود؟
-من انسانم یکی از دوست داشتنی ترین موجودات خدا,در ضمن کی,کی بود؟
-بانمک تلفنو میگم.
آهان,شخص خاصی نبود.
-باهاش خیلی صمیمی بودی کم پیش میاد اونطور قربون صدقه ی کسی بری.
-یکی از عزیزترین اقراد زندگیم بود.
کلافه شده بود آمد و کنارم روی تخت نشست و گفت:آشناست؟
-آره.حالا تو چرا داری جوش میزنی؟
-میخوام بدونم زنم با چه کسایی ارتباط داره حقمه نه؟
-بله حقته,ولی اینم حقمه منه که شوهرم وقتی که با منه هووم رو سرم آوار نشه و جلوی من با شوهرم بگو بخند نکنه نه؟
زیر لبی گفت:حق با توهه
-فکر کن تحفه ای که از بودن اون باهات ناراحت بشم اینطور نیس,میخوام بهار خانوم مزر خودشو رعایت کنه اگر با هم رفتار بهتری داشت شاید منم سخت نمی گرفتم ولی خودت که شاهد بودی
دستش را میان موهایش فرو برد وگفت:بهش میگم
و بلند شد که از اتاق خارج شود ...صدایش کردم به طرفم برگشت و پرسشگر نگاهم کرد
-عروسی آرزو و پوریا عقب افتاده معلوم نیست کی برگزار کنند ...پس بهتره زودتر دست به کار شی و آذر رو بیاری
تای ابرویش را بالا داد و گفت:تو از کجا میدونی؟
-پوریا بود الان بهم زنگ زده بود.
-که اینطور خوبه یاد آوری کردی امروز با آذر حرف میزنم فکر کنم یه عقد کوچیک و خودمانی تو خونه ی آذراینا بگیریم..با پدرش زندگی میکنه ,مادرش فوت کرده,فک و فامیل آنچنانی نداره..شاید فقط خانواد ه ام تو عقد شرکت کنند..
-اگه بخواهی منم میام
با تعجب نگاهم کرد وگفت:جدی میگی؟
-مگه شوخی هم داریم!؟
-آذر ناراحت نمیشه,تو خیلی عجیبی پریا بهار حتی دوست نداره اسم آذر رو بدونه انوقت تو دوست داری تو عقدمون هم شرکت کنی.
-با من با بهار فرق دارم,خدا کنه آذر مثل بهار نباشه.
-چطور؟از چه نظر مثل بهار نباشه هوو هووه دیگه.
-بهار فکر میکنه آسمان سوراخ شده اون از توش افتاده بیرون...
قیافه امو درهم کردم وگفتم:یه جوریه چطور بگم
به قیافه ی من خندید و روی صندلی میز میکاپم نشست و گفت:بیشتر توصیح بده تا بهتر بفهمم
-به قول تو هوو هووه دیگه نمیشه باهاشون رفیق شد ولی بهار از اون هووهای بدجنسه ..از اونایی که منو پیشت بده کنه ,پشت سر آذر صفحه بذاره از این جور آدمهاست ,به خاطر همین میگم کاش آذر لااقل اینطور نباشه خودشو زیاد نگیره پشت سرمون حرف نزنه حسود بازی در نیاره..متوجه میشی چی میگم؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:خوب آدمها رو میشناسی به سن کمت نمیخوره اینطور باشی...راحت از هووهای دیگه ات حرف میزنی و درباره شون نظر میدی بدون اینکه منظور خاصی داشته باشی.
-من خودم میدونم استثنائیم لازم نیست شما حرفی بزنی,حالا کی عروس خانومو میاری؟
-به احتمال زیاد پس فردا.
-یک هفته میخواهی باهاش باشی؟
-آره,از شیفت تو میزنم میرم پیش اون واسه تو که مهم نیست هست؟
خونسرد گفتم:چرا باید مهم باشه,من نگران عکس العمل بهارم.
در حالی که بلند میشد تا برود گفت:باید تحمل کنه خودش از اول اینارو میدونست.
و در اتاق را بست بعد از رفتن آریا از خونه به سوی آشپزخانه رفتم و تو دلم گفتم:حالا وقتشه وظایف همسریم رو به جا بیارم ...یه شامی واست بپزم آریا خان که حظ کنی..
غذا پختن را هیج وقت یاد نگرفته بودم...یعنب علاقه ای نداشتم ..ولی بلد بودم دست و پا شکسته برنج یا ماکارونی را درست کنم در خانه یمان گاهی از روی هوس ماکارونی درست میکردم که زیاد بد نمیشد البته به پای ماکارونیهای پیمان نمیرسید...
دو ساعتی وقت گذاشتم تا مواد لازم را از بیرون تهیه کنم بعد هم شروع به پختنش کنم...ساعت نزدیکای هشت بود که کارم تمام شد...توی ماکارونی از قصد فلفل زیاد ریخته بودم...حتی وقتی بخارش بهم میخورد بینیم را میسوزاند...وای که قیافه ی آریا موقع خوردن غذا دیدن داشت
با وسواس خاصی میز را چیدم ...میدانستم وقتی برسد خانه گرسنه است و اولین کاری که انجام دهد خوردن غذا خواهد بودبعد از اتمام کارم لحضه شماری میکردم که بیایید...زیاد طول کشید که زنگ را زد ...در را باز کردم تا وارد خانه شد و گفت:به به بوی غذا میاد ... تا دستهامو بشورم شما هم غذا رو بکش
در جوابش لبخندی زدم و به سوی آشپزخانه رفتم برایش مقدار زیادی ماکارونی کشیدم و برای خود هم یک لیوان شیر و کیک آماده کردم پشت میز نشستم و منتظر او ماندم سریع آمد...تا چشمش به میز افتاد گل از گلش شکفت و گفت:فکر نمیکردم بلد باشی...واسه چی واسه خودت نکشیدی؟
-من رژیم دارم شبها همیشه شیر و کیک میخورم
پشت میز نشست و گفت:من نمیدونم این زنها چرا انقدر رژیم های مختلف میگیرند.. و بعد دور چنگالش ماکارونی پیچید و با و لع آنرا خورد...
اولش تغییر خاصی در چهره اش اتفاق نیفتاد ولی بعدش به سوی پارچ آب خیز برداشت و همانطور پارچ را سر کشید...قرمز شده بود و نفس نفس میزدچنگال را روی میز کوبید و فریاد زد: مسخر ه ام کردی...تو غذا پره فلفله
مظلومانه گفتم:آخه من تا به حال غذا درست نکردم اولین بارم بود
عصبی جواب داد:تو داری با من بازی میکنی...پریا بخدا بد حالتو میگیرم ببین کی گفتم
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:منتظر میمونم .
وبلند شدم که از آشپزخانه بیرون بروم ولی باز به طرفش برگشتم و گفتم:بازم برات غذا درست کنم؟
براق شد به رویم و داد کشید:لازم نکرده
چقد خوشحال بودم از اینکه حرصش را در آوردم..حقش بود مگر من غلام دست به سینه ی او هستم
چه روز به یاد ماندنی بود امروز...راستش آریا از جریان ناهار به بعد یه جورایی باهام قهره میومد خونه مستقیم میرفت اتاقش ...باهام حرف نمیزد حتی جوای سلاممو هم نمیداد...ولی امروز فرق داشت
از صبح زود زده بود بیرون تا ساعت 9 شب.... بهار هم مشخص بود نگرانشه چون ده بار رفته در حیاط باز کرده و بیرونو سرک کشیده و برگشته گرچه آریا پیش من میومد ولی میدونستم هر روز میره به بهار سر میزنه....موبایلشو هم خاموش کرده بود یک بار زنگ زدم که همون یک بار هم خاموش بود...
ساعت نه شب با سر صدای فراوان از جلوی در خانه ی من گذشت البته تنها نبود و یک دختر هم همراهش بود صداشونو میشنیدم...حدس زدم باید آذر باشه...ولی عکس العمل بهار خیلی جالب بود ..دیدم طبقه ی بالا انگاری دعواست بی سر و صدا پله ها را بالا رفتم آذر و آریا پشتشون به من بود ولی بهار روبروم بود فکر کنم اصلا متوجه ی من نشد چون چنان سر و صدا راه انداخته بود که...
بهار-از صبح تا حالا غیبت زده حالا با این بی سر و پا برگشتی,خجالت نمیکشی این دختری احمقو اوردی اینجا...
صورتش قرمز شده بود و یکریز حرف میزدحیف عکس العمل اون دو تا را نمی دیدم ولی تو یک لحضه صدای جیغ مانند آذر کل ساختمون را خاموش کرد
-خفه شو...من زنشم
خدا میداند چه حالی داشتم باید میرفتم جلو من هم داد و بیداد میکردم ولی وایستاده بودم و با خنده نگاهشون میکردم شبیه طنز بود تا واقعیت...
آذر همنطور بلند داد کشید:این شوهرمه تو حق نداری به من توهین کنی میمون خانوم
این واسه انفجاره بهار بست بود اون که خودشو شاهزداه ی زیبایی میدونست خیز برداشت به طرف آذر و یه دونه خوابوند تو گوشش بهار تا خواست بجنبه آذر پرید موهاشو چنگ زد... چشمام چهار تا شده بود موهای همو میکشیدن و هر چی فحش بلد بودن بهم میدادن..آریا هم خاموش نگاهشون میکرد معلوم بود شوک زده شده...واسه یه لحضه روشو برگردوند طرف من ...از دیدن قیافش دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلند خندیدم ...چشماش شده بود اندازه دو تا توپ تنیس وگیج اطرافشو نگاه میکرد...اون وسط خنده ی من تو اون هیاهو ناگهانی بود طوری که بهار و آذر دست از جنگیدن برداشتن و با عصبانیت نگاهم کردند
خنده ام قطع شد...تو دلم گفتم الانه که حمله کنند روی من...ولی بازم خنده اومد سراغم قیافه ی آذر و بهار به قدری دیدنی شده بود که نمیشد نخندید واسه یک لحضه دیدم دو تاشون خیز برداشتن طرفم...خنده ام افزایش یافت و دوا دوان پله ها را پایین رفتم در را محکم بستم...همونجا پشت در نشستم انقدر خندیدم که تقریبا به حالت غش رفتم
به خودم اومدم سر و صداها خوابیده بود حتما آریا را بیرون کرده بودند...
رفتم تو فکر قیافه ی هووهام...بهار قد بلند با اندامی ظریف بود..صورت دراز و کشیده ای داشت..چشمهای نه چندان درشت به رنگ شبز تیره..ابروهای نازک و باریک...موهای خرمایی..لبهایی نازک وبینی که معلوم به زیر تیغ جراحان رفته ..باریک و نوک تیز با کمی انحطاط...روی هم رفته خوشگل بود یعنی همه همین نظرو داشتند لطافت ,با ناز و عشوه ای جالب که نظر هر بیننده ای را جلب کرد الحق که زیبا بود
اما آذر ...قد کوتاه کمی تپل ,صورت گرد و پر با دو تا چشم درشت قهو ه ای ..لبای بر جسته..بینی گرد و کمی کوفته ای نمشید گفت بزرگه ولی خب به صورتش می امد ابروهای کوتاهی هم داشت...موهاشو هم کاهی کرده بود که خیلی هم بلند بودند...با مزه بود آریا شانس آورده بود....
بازم که یاد دیشب می افتم خند ه ام میگیره,انقدر خسته بودم که میخواستم بخوابم ولی با صدای آهسته ی در با تعجب رفتم در را باز کردم و آریا را دیدم...مظلومانه سرش را پایین انداخته بود...از جلوی در کنار رفتم که وارد شد..روی مبل نشست گفت:ببخشید,مزاحمت شدم خواب بودی؟
-نه میخواست بخوابم
-نمیپرسی چرا اومدم اینجا؟
خند ه ام را فرو خوردم و گفتم:نه چون میدونم
سرش را بالا کرد و گفت:خیلی احمقانه بود نه؟آذر میخواست به خاطرش وایستم جلو بهار ...رفتم پیش بهار ولی نه به قصد اینکه سرزنشش کنم ...اصلا نذاشت حرف بزنم گفت باید آذر رو ادب کنم..نمیدونم چه جوری بگم آخرش به هردوشون گفتم نه و این شد سزای عملم هیچکدوم خونه راهم ندادند
زدم زیر خنده ...نفسم بالا نمیامد آریا کمی نگاهم کرد ولی خودش همراهم خندید...نمیدونم چقدر خندیدم تا آروم شدیم
ولی آخرش آریا که از شدت خنده روی زمین ولو شده بود گفت:کاش اونها هم مثل تو بودند
-مثل من؟
-آره,همه چی را ساده میگرفتند و میخندیدند و منو هم می خندوندند
-بگو مثل من دلقک میشدن
سرش را تکان داد و گفت:پیش خودممون باشه ولی کم کم دارم پشیمون میشم
-تازه اولشه آقا,اینایی که من دیدم از فردا این خونه رو میکنند میدون جنگ بالاخره تو هم باید میان داری کنی.
سرش را خاراند و گفت:خدا به دادم برسه,دیدم حمله کردند طرفت هوای خودتو داشته باش
خندیدم و گفتم:جرات ندارند طرفم بیان اگه فقط یک بار دیگه مثل وحشیها حمله کنند خوب درسی بهشون میدم
-میدونم از پسشون بر میایی ولی من بدبخت چیکار کنم به قول تو تازه اولشه
-یه راهنمایی فردا اگه دیدیشون نگو شب خونه ی من بودی
-دیوانه ای مگه,دوتایی با هم خفه ام میکنند
-به هر حال این مشکل خودته من خسته ام دارم میرم بخوایم آخه میدونی از دیدن یه نمایش خنده دار برگشتم
و او را همچنان متفکر تنها گذاشتم
فصل شانزدهم
صبح که از خواب بلند شدم اثری از آریا نبود...حدس زدم باید به شرکت رفته باشد...با حوصله صبحانه ام را آماده کردم ومشغول خورنش شدم در همان حال فکر کردم چقدر عید امسال برایم بی معنی بود فقط به باغ بابایی رفته بودم همین و بس....فردا هم که سیزده بدر بود...حتما همه دسته جمعی به شمال میروند و من تک و تنها اینجا میمانم..این عادت هر ساله ی خانواده بود که همگی با هم سیزده بدر به شمال بروند البته من از دریا اصلا خوشم نمیاد ولی از سرسبزی جاده بی نهایت سر ذوق می آمدم...
دلم گرفته بود تصمیم گرفتم به باغ بابایی بروم و چند روزی را آنجا بمانم ...با این فکر کارهایم سریع انجام دادم آماده شدم ...ولی چند دقیقه ی بعد صدای آذر و بهار کل ساختمان را در بر گرفت...خواستم بروم بیرون و سرک بکشم ولی ترسیدم نمیدانم آنها وقتی مرا میدیدند دو نفری علیه من اقدام میکردند..زیر لب زمزمه کردم:از امروز به بعد همیشه شاهد این دعواها باشم
زنگ زدم به آریا با سومین بوق جواب داد:بگو پریا
-سلام عرض شد جناب پورجم
-سلام,عجله دارم کلی کار سرم ریخته
-میبخشید اولین و آخرین باره که مزاحمت میشم..راستش زنات افتادن به جون هم ..منم دارم میرم خونه باغ پیش بابایی یه چند روزی رو هم اونجا میمونم..خواستم اطلاع داشته باشی
-وای بازم دوباره,خدایا چه خاکی بریزم سرم دعوای فیزیکیه یا لفضی؟
خندیدم و گفتم: فکر کنم لفضی باشه چون بیرون نرفتم
-باشه تو بروم ممنون که زنگ زدی منم سعی میکنم سریع خودمو برسونم
-باشه,خداحافظ
-خداحافظ
تلفن را قطع کردم و بی سر و صدا از خانه خارج شدم صدای آندو هنوز میامد که چه ها به یکدیگر نمیگفتند!!
بابایی مثل همیشه با روی باز از من استقبال کرد روز اول انقدر مثل قدیم از درختها بالا رفتم و شیطنت کردم که بابایی نزدیک بود از باغ مرا بیرون بیندازد ولی روز بعدش انقدر افسرده بودم که...
پدرم به همراه عمو و عمه و خاله عالیه به شمال رفته بودند...چقدر بچه ها از دور هم بودن خوشحالند ..چقدر بهشان خوش میگذرد...برای یک لحضه هم تصویر آنها از ذهنم دور نمیشد ...حتی تلفنم را خاموش کرده بودم دوست نداشتم با هیچکدامشان حرف بزنم
دلخوریم وقتی بیشتر شد که فهمیدم خانواده ی آقای پور جم آنها را همراهی کرده حتی آریا و زنهایش...من یعنی انقدر بی ارزش بودم که حتی آریا اصلا به من نگفته بود...پدرم دائم حال مرا از پدرش جویا میشد و بابایی هم از افسردگی ودلتنگیم به آنها میگفت
پدر بزرگم به خاطر اینکه روحیه ام را بدست آورم گفته بود نه پدرم و نه عمویم و نه فرشید خان راضی نشده اند که آریا به آنها بپوندد و او با همسرانش به ویلای خود آریا رفته بودند ولی شام و نهار در کنار دیگران میخورند این روحیه ام را بهتر نکرد که هیچ بدتر هم شد... چگونه خانواده ی من راضی شده اند با هووهای دخترشان سر یک میز بنشینند....
فردای سیزده به در صبح زود بلند شدم تا کمی در باغ قدم بزنم ...ولی در نهایت تعجب ماشین پوریا را دیدم انقدر ذوق زده شده بودم که نمیدانستم چه عکس العملی از خود نشان بدهم سریع به داخل عمارت باغ برگشتم وتک تک اتاقها را گشتم تا عاقبت پوریا را در یکی از آنها یافتم ...خوابیده بود ولی برایم مهم نبود با سر و صدای فراوان بیدارش کردم
-پوریا...پوریا..اینجا چیکار میکنی؟پوریا داداشی؟
خواب زده بلند شد و با عصبانیت نگاهم کرد وگفت:این چه طرز بیدار کردنه روانی...
-ببخشید...اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم دنبال شما تا با هم بریم شمال
جیغی کشیدم و محکم بغلش کردم پوریا که از حرکات من به خنده افتاده بود گفت:بسه دیگه,پاشو آماده شو باید بریم اگه تا ساعت سه اونجا نباشیم بابا پوستمو میکنه انقدر نگرانته که...
ماچش کردم. سریع آماده شدم پوریا هم صبحانه نخورده آماده شد...هر چقد به بابایی اصرار کردیم تا همراهمان شود قبول نکرد و در آخر دو نفری به راه افتادیمانقدر در ماشین با پوریا گفتیم و خندیدم و انقدر از دیدن مناظر لذت بردم که به کلی آریا را فراموش کرده بودم نزدیکای ویلا که رسیدیم تازه به یاد آورم آریا هم شمال است
رو به پوریا گفتم:دوست دارم اول برم یه درس درست حسابی به ابن پسره ی پرو بدم تا بعد بیام ویلای خودمون
-نه,بابا ناراحت میشه بعدا میری ویلاشون پیاده پنچ دقیقه با ویلای ما فاصله داره
ملتمسانه گفت:ولی پوریا من اینطوری بهم خوش نمیگذره باید اول دق و دلیمو سر آریا خالی کنم تا راحت شوم منو ببر اونجا
نگاهی مردد به من انداخت و گفت:ولی واسه شام میایی پیش خودمون میمونی قبوله؟
با شادی گفتم:قبوله اصلا قبل شام میام زود بر میگردم
پوریا من را جلوی ویلای انها پیاده کرد و خودش رفت..در ویلا باز بود قدهایم را محکم کردم و وارد ساختمان ویلا شدم ...بهار روی کاناپه بزرگی در وسط حال بود ولو شده بود و آذر هم روی زمین نشسته بود و مجله ای را ورق میزد
با دیدن من هر دو با تعجب نگاهم کردنداخمی کردم وخیلی جدی و محکم پرسیدم :آریا کجاست؟
بهار چینی به ابرویش داد وگفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
بی توجه به او باز هم سوالم را تکرار کردم آذر اینبار با اخم و عشوه گفت:پاش درد میکنه تو اتاق داره استراحت میکنه دیروز موقع بازی والیبال پاش پیچ خورد..هر کاری کردیم ببریمش دکتر راضی نشد
به طبقه ی بالا نگاه کردم و گفتم :تو کدوم از اتاقهاست؟
بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت:برو پیداش میکنی
همانطور که از پله ها بالا میرفتم با خودم فکر کردم چطور شده این دونفر بدون اینکه با هم جنگ کنندساکت یکجانشسته اند..حتما از دیروز انقدر دعوا کرده بودند که دیگر نایی برایشان باقی نمانده بود...آریا در اولین الاق بود روی تخت نشسته بود و چهره ی درهمی پای چپش را میمالید
با دیدن من از ماساژ پایش دست برداشت و با تعجب گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
-به تو ربطی نداره....
راستش تصمیم گرفته بودم تا او را دیدم دهنم را باز کنم و هر آنچه لیاقتش را دارد بارش کنم و اگر هم میتوانستم سیلی جانانه بزنم ..میخواستم سرش فریاد بزنم و بگویم یعنی من انقدر بی ارزش هستم که حتی به خودت زحمت ندادی تا به من بگویی که به شمال میروی من به خاطر تو از رفتن با خانواده ام خودداری کردم ولی تو...
آنقدر دلم به حال چهره ی درد آلویش سوخت که همه را به یکباره فراموش کردم وبه جایش پرسیدم :پات چی شده؟
باز هم داشت آنرا میمالید...بدون اینکه نگاهم کند گفت:به تو ربطی نداره
اخم کردم و گفتم:لازم نیست حرف خودمو تحویل خودم بدی,چرا راضی نشدی بری دکتر آذر میگفت نتونستند راضیت کنند
-وای پریا به خاطر همین پا درد منه که ساکت یکجا نشستند و به هم نمیپرند...انروز بعد اینکه تو زنگ زدی رفتم خونه بازم به جون هم افتاده بودند با هزار بدبخت از هم جداشان کردم و به خاطر اینکه واسه یه مدتی ساکتشون کنم پیشنهاد دادم بیاییم شمال ولی بعدش سخت پشیمون شدم چون انقدر تو ماشین بگو مگو کردند که نزدیک بود تصادف کنم ...بعدش که بابات اینا و کلا همه بهمون بی محلی کردند ..گفتم بیاییم تو ویلای خودمون والیبال بازی کنیم از شانس خوبم پام پیچ خورد دیدم کلی ترسیدند و دو تاشون به خاطر من رعایت همو میکنند با خودم گفتم اگه برم دکتر بازم خوب میشم و اینا بازم شروع میکنند الان مثلا دارم استراحت میکنم اونام به خاطر من سر و صدا نمیکنند..ولی درد پام کشنده است...
دلم به حالش سوخت ...گفتم :نمیشه که درد بکشی اینجا سرایداری ,باغبونی چیزی نداره؟
-چرا عمو نجف احتمالا باید تو آشپزخانه باشه
با عجله از پله ها پایین آمدم و از جلوی چشمهای کنجکاو آذر و بهار گذشتم و به آشپزخانه رفتم پیرمردی مشغول پختن غذا بود...با دیدن من پرسید :دخترم تو اینجا چیکار داری مهمون آریا خانی؟
-نه زنشم
خندید و گفت:اولیه؟
-آره,راستش میخواستم بپرسم تو این ده های اطراف شکسته بند میشناسی
-واسه آریا خان میگی؟
بله,راضی نمیشه بره دکتر
کمی فکر کرد و گفت:آره یه ده این نزدیکیا هست که حاج ممد اونجا زندگی میکنه شکسته بند قابلیه
-میتونی بری بیاریش؟
-آره
-خیلی طول میکشه؟
-پانزده دقیقه..زیاد دور نیست
-باشه پس همین الان برو منم میرم به آریا مسکن بدم
و به این ترتیب دوباره به اتاق آریا برگشتم اینبار بهار و آذر را ندیدم حدس زدم برای استراحت به اتاقهایشان رفته اند آریا همچنان از درد کلافه بود و پایش را مالش میداد
-آریا این قرصو بخور ..وگرنه صدات آسمونو کر میکنه
-منظورت چیه ؟
-فرستادم دنبال شکسته بند ولی اما نیار که به هیچ وجه راه نداره قرصو بندازی بهتره خواب آوره و اگه تو خواب پات جا بیفته دردش کمتره
قرص و لیوان آب را از دستم گرفت و بی معطلی خورد روی تخت دراز کشید و گفت:دردش افتضاحه دیگه نمیتونستم طاقت بیارم حتی به خاطر اون دو تا
بالای سرش نشستم و گفتم:تا چند دقیقه دیگه شکسته بند میاد سعی کن بخوابی
چشمانش را بست و من هم از پنجره اتاق به بیرون خیره ماندم...مدتی نگذشته بود که عمو نجف به همرا شکسته بند بی سر و صدا داخل اتاق شدند چند بار آریا را صدا کردم که مطمئن شدم خواب است حاج ممد به دقت مچ پای آریا را بررسی کرد و گفت:در رفته,موقعی که میخوام بندازمش واسه چند لحظه درد داره ولی ایشون که خوابن شاید زیاد دردو حس نکنند.
و با این حرف به دقت پای آریا را تکان داد برای چند لحضه مکث کرد ولی بعدش سریع پیچاند که آریا در خواب صدای خفیفی در آورد و تکانی خوردحاج ممد خندید و گفت:خانوم چه قرصی بهش دادی معلومه خیلی بهش ساخته
خندیدم و گفتم دیازپام اونم از نوع قویش
آندو خنده کنان پایین رفتند و من ماندم موهای بلوطی رنگش روی پیشنایش آشفته شده بود ..آرام موهایش را مرتب کردم و نمیدانم چطورشد که بی هوا خم شدم واز پیشانیش بوسیدم...چه حس خوبی داشت ...از ترس اینکه مبادا آریا بیدار شود بلند شدم که از اتاق بیرون بروم ولی مچ دستم را گرفت ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود و از حرارت میسوختم..حتی جرات اینکه برگردم و به صورتش نگاه کنم را نداشتم...
آریا با لحنی که معلوم درد دارد و هم سعی دارد شوخ باشد و گفت:بوس میکنی بعدشم فرار میکنی هان؟اگه طرف مقابلت راضی نباشه چی؟
خواستم بروم که مچ دستم محکم تر گرفت و ادامه داد:کجا؟نمیخواهی جواب بوسوتو بگیری؟
فقط خدا میداند در آن چه حالی داشتم...انقدر در دلم خودم را لعنت کردم که خسته شدم
با صدای بمی شروع به خواندن یکی از شعر های رهی معیری کرد:
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که با آن دل بی آرزو عاشق شدم ,با آنهمه آزادگی بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
و زرشته ی گیسوی خود
بازم رهاند
پریا این شعر درباره کدوممون صدق میکنه؟
با دستش آزادش مرا به طرف خودش برگرداند...جرات نداشتم سرم را بالا کنم...پاهایم سست شد و بی اختیار روی تخت کنارش نشستم ولی سرم را بالا نکردم او هم بلند شد و نشست...صورتهایمان خیلی نزدیک به هم بود طوری گرمای نقسش را حس میکردم..بیش از اندازه معذب بودم
با دستش چانه ام را بالا آورد و برای چند لحضه هر دو در چشمان یکدیگر گم شدیم...با صدای بهار به خود امدیم آریا ولی همچنان دستم را در دست گرفته بود...سرم را به زیر انداختم
بهارعصبانی گفت:چه غلطی داشتین میکردین؟
آریا خونسر د گفت:فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه..درو ببند و برو بیرون
بهار-چی؟تو میخواهی با این کولی باشی...تو که تا دیروز اینو مسخره میکردی...میگفتی ازش چندشت میشه
قلبم شکست ولی هنوز همانطور مانده بودم آریا تقریبا نعره زد:خفه شو و گم شو بیرون
دیگر طاقت نیاوردم دستم را محکم از دست آریا بیرون کشیدم و سریع از اتاق خارج شدم
صدای جر و بحث آنها را شنیدم ولی دیگر هیچ جز برایم مهم نبود..چرا باید با کسی زندگی میکردم از من چندشش میشد... خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم میدان را خالی کردم...حتی برای یک لحظه هم دیگر نمیخواستم به آریا فکر کنم...انقدر در حیاط نشستم و فکر کردم که به کلی زمان را از یاد بردم...این مناطق را میشناختم باید به ویلای خودمان میرفتم پدرم منتظر بود ولی با تاریکی هوا دو دل مانده بودم...
برگشتم ویلا تا از سرایدار کمک بگیرم ولی درست روبروی در ورودی با آریا سینه به سینه شدم هر دو سریع نگاهمان را از هم دزدیدیم...دیدم نمیرود کنار...سعی کردم با لحنی خشک از او بخواهم کنار برود
-میشه برید اونور میخوام داخل ..دنبال سرایدارم تا کمک کنه برم ... نمیخوام باعث اذیتتون بشم چرا باید چندشی مثل من را تحمل کنید
با لحن محزونی گفت:به خدا اونموقع تو حال خودم نبودم حتما یه چیز گفتم...باور کن به جان آرزو منظوری نداشتم
-مهم نیست میرید اونور یا نه؟
-چرا رسمی حرف میزنی؟پریا اینطوری نکن میدونی با چه بدبختی این پله ها را پایین اومدم ...درد پام بیشترو کرده ولی فدای سرت فقط به خاط تو...
با اوقات تلخی حرفش را بریدم و گفتم:برو اونور,بابام منتظرمه قول دادم برم پیش اونا
سرش را بلند کرد و خیلی جدی گفت:نمیزارم بری اگه تو زنمی و من شوهرت این اجازه رو بهت نمیدم
:: موضوعات مرتبط:
آبی تر از عشق ,
,
:: بازدید از این مطلب : 716
|
امتیاز مطلب : 127
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38