و به دنبال سارا به راه افتاد.نگاه های پرشور دختران رنگ و روغن زده و سرخ و سفید با لباس های یقه باز و بی استین بلند و کوتاه به مهیار که با وقار شانه به شانه فرزین به میان سالن می رفت دوخته شده بود.سارا که نگاه های تحسن برانگیز دختران از نظرش دور نمانده بود با غرور لبخندی زد.ناصر گفت: اینجا رو پر از ونوسه.
پوریا که غمگین به نظر می رسید گفت: قبول کن سارا از همه اشون خوشگل تره.
ناصر گفت: تو به هیچ کس نگاه نمی کنی از سارا خانم شما خوشگل تر هم هست چشم بصیرت می خواد.
سارا مبلی را به انها تعارف کرد و در حالی که نگاه خیره اش را به مهیار دوخته بود گفت: من چند دقیقه دیگه خدمت می رسم.
مهیار گفت: ممنون.
و روی مبل نشست.فرزین هم در کنارش جای گرفت.دستمالی از جیب بیرون اورد.عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: کاش پرند زودتر بیاد.
مهیار با لبخند و اشاره سر نگاه دختران را پاسخ می گفت.ناصر کنار مهیار نشست و گفت: خوش که می گذره پسر خاله؟
پوریا غمزده گفت: مثل اینکه واسه همه خوب شد الا ما.
فرزین گفت: پرند که بهت گفت به خودت امیدواری نده.
مهیار با لحنی روحیه بخش گفت: در ضمن پرند اینم گفت که باهاش حرف می زنه.
پوریا لبخندی از سر شوق زد و گفت: کاش شما هم معرفت این اقا مهریار رو داشتید.
در اتاق سارا پرند به مهسا و نادره کمک کرد تا اماده شوند.سهیلا هم لباس هایش را عوض کرد و گفت: خب پرند زود باش.
پرند گفت: من کارم طول می کشه شما برید منم می ام.
-یعنی چی دختر؟ ما بدون تو رومون نمی شه بریم.
نادره گفت: مگه ندیدی چقدر شلوغ بود.از پسراش که بگذریم دختراشونو دیدی؟
پرند لبخندی زدو گفت: مطمئن باش اونام مثل ما ادمن.
مهسا گفت: تو به این جور مهمونیا عادت داری ما که مثل تو نیستیم.
پرند گفت: منم اولین باره که به همچین مهمونی ای دعوت شدم.
-یعنی قبلا نیومدی مهمونی سارا؟
-من چند ماهه که با سارا اشنا شدم.اونم از کلاس نقاشی و این اولین جشن تولدشه که من باهاش دوستم.
سهیلا میانه را گرفت و گفت: بحثتون سر چیه؟ مهسا! ببین پرند ما خجالت می کشیم اخه یه جورایی غریبه ایم.
پرند بلند شد در را باز کرد و به پیشخدمت که پشت در منتظر بود گفت: می شه لطفا خانما رو به طرف پایین راهنمایی کنید.
نادره از پشت سر گفت: پرند ما رومون نمی شه.
پرند بی توجه به او ادامه داد: لطفا ببرشون پیش اون اقایونی که با ما بودن می شه؟
-بله خانم.
-ممنون.
پرند در را تا اخر باز کرد و گفت: اقا شما رو می بره پیش بچه ها.
نادره گفت: من روم نمی شه.
سهیلا گفت: بهتره بریم.
از کنار پرند که رد می شد گفت: زود بیای ها ما اونجا غریبه ایم.
-منم غریبه ام ولی باشه زود می ام.فقط می خوام لباس عوض کنم.
مهسا به تلخی از پرند رو برگرداند و از در بیرون رفت.پرند در را بست.لحظه ای به در تکیه داد و بعد به سرعت به طرف ساکش رفت تا لباس عوض کند.
مهسا غرغر کنان گفت: واقعا که ادم خودخواهیه.
سهیلا گفت: مهسا خواهش می کنم.
وبا ابرو به پیشخدمت که جلوتر از انها در حرکت بود اشاره کرد.ناصر به بالای پله ها اشاره کرد و گفت: بچه ها اومدن.
سرها به طرف بالا چرخید.فرزین گفت: پس پرند کجاست؟
مهیار با پوزخندی گفت:فکر نکنم گم بشه کما این که تو اینجا هر اتفاقی ممکنه بیفته.
دخترها خجالت زده و سرخ شده به نزدیک انها رسیدند.مهیار از روی مبل بلند شد و گفت: بفرمایید خانما.
ناصر و فرزین هم به ناچار از روی مبل بلند شدند.سهیلا سر به زیر و شرم زده روی مبل نشست.سر بلند کرد مهیار لبخند به لب چشم به او دوخته بود.خجالت زده تر از پیش سر به زیر انداخت.مهیار به طرفش خم شدو گفت: باور کن ارایش به صورتت خیلی می اد.
سهیلا احساس خوشی ای امیخته با شرم کرد.پوریا با شیطنت گفت: چی در گوش ابجی ما گفتی؟
مهیار با خنده ملیحی گفت: بهش گفتم خیلی خوشگل شده.
سارا به انها نزدیک شدو گفت: ببخشید تنهاتون گذاشتم.
پوریا گفت: خواهش می کنم.
سارا به قهقهه خندید.پوریا با تعجب گفت: چی شد؟
-ببخش نمی تونم نگات کنم و یاد جمعه نیفتم.
-من نوکرتم سارا خانم .
سهیلا تشر زد: پوریا یادت رفته کجاییم.
-خانم می خواد به من بخنده.
سارا خنده کنان گفت: تو رو خدا بذارید شیطونی کنه مهمونی رو از کسالت در می اره.
دختری بلند قد که لباس قرمز رنگ بلندی به تن داشت و موهای مشکی اش را روی سرش جمع کرده بود به انها نزدیک شد و گفت: سارا جون عزیزم نمی خوای ما رو به هم معرفی کنی؟
خنده سارا قطع شد.گفت: البته معرفی می کنم.سوزان عزیز از دوستان خانوادگی دوستان عزیز من.
دخترها از روی مبل بلند شدند.سوزان دستش را به طرف مهیار دراز کرد و گفت: سوزان هستم.
-خوشوقتم.
رنگ سهیلا پرید.ناصر دستش را پیش بردو گفت: ناصر هستم.
سوزان با اکراه چشم از مهیار گرفت و دستش را از دست او بیرون کشید و نوک انگشتان ناصر را به سستی گرفت و گفت: خوشوقتم.
سوزان یکی یکی با همه دست داد.در حالی که هراز چند گاهی با لبخند به مهیار نگاه می کرد.با بقیه احوالپرسی می کرد. سارا خنده پیروزی بر لب به اهستگی کنار گوش مهیار گفت: دکون همه پسرا رو تخته می کنی.
لحنش انقدر خودمانی بود که مهیار را تر ساند.می خواست چیزی بگوید که نگاهش بر بالای پله ها افتاد.پرند در لباس مشکی بلندی که دنباله دامنش روی زمین کشیده می شد و در حالی که موهای مشکی و مواجش را روی سرشانه ریخته بود و تل قشنگی که مثل شکوفه های گیلاس بود روی سر گذاشته بود از پله ها پایین می امد.از هر پله که پایین می امد موهایش در هوا موجی می خورد و دل را می لرزاند.سارا مسیر نگاه مهیار را تعقیب کرد و به پرند رسید.از نگاه مشتاق مهیار که به پری کوچکی که از پله ها پایین می امد دوخته شده بود احساس حسادت کرد.سهیلا هم متوجه نگاه مهیار شده بود.به زحمت خود را سر پا نگه داشته بود.
ناصر که متوجه شده بود پرند از پله ها پایین می اید گفت: اینم پرند!
سرها به طرف بالا چرخید.پرند سر بلند کرد و از همان بالا سرتاسر سالن را با چشم کاوید و بچه ها را در گوشه ای از سالن دید.لبخندی زد.سرهای بسیاری به طرف بالا چرخیده بود و پایین امدن پری کوچک را تماشا می کردند.پرند قدم به کف سالن گذاشت.از کنار هر که رد می شد نگاه ها را به دنبال خود می کشید.سارا به طرفش رفت. سوزان در کنار مهیار ایستاد و با کنایه گفت: غرق نشی.
مهیار به خود امد.لبخندی زد و گفت: شنا بلدم ممنون.
فرزین بر جا خشکش زده بود.مهیار روی صندلی ای نشست و در حالی که قلبا زیبایی پرند را تحسین می کرد ظاهر بی تفاوتی به خود گرفت.سارا دست پرند را گرفت و گفت:
وای تو چقدر خوشگل شدی فکر کنم تو و پسر عمه ات مسابقه گذاشتین.
پرند با نگاه به دنبال انها گشت و گفت: حتما خیلی عذاب کشیدن.
-تنها نمی مونن سوزان پیششونه بیا به دوستام معرفیت کنم.
پرند همان طور که به دنبال سارا کشیده می شد گفت: سوزان دیگه کیه؟
-وای تو چقدر نگرانی.
پرند دستش را کشید و گفت: داری می دویی سارا.
سارا ایستاد و نگاهش کرد.بعد به خنده افتاد و گفت: من بزرگ نمی شم.
صدای مردانه ای از پشت سر پرند گفت: منم موافقم.
پرند خودش را کنار کشید.مرد جوانی که موهایش را کف سرش خوابانده بود دستش را به طرف پرند دراز کردو در حالی که کمی خم شده بود گفت: اریا هستم.
پرند به طرف بچه ها نگاهی کرد.فرزین عرق پیشانی اش راپاک کرد.مهیار چشم چرخاند.پرند نوک انگشتانش را به سستی گرفت و به سرعت رها کرد و گفت: از اشناییتون خوشوقتم.
اریا رو به سارا گفت: تو که نمی تونی رسم ادب رو به جا بیاری.
سارا گفت: بله اریا پسر شریک بابا پرند عزیز من دوست خوبم.
-خوشحالم که با شما اشنا می شم.
-ممنون.
-اجاز...
پرند به میان حرفش دویدو گفت: معذرت می خوام.
وبه طرف اقوامش رفت. اریا به سارا نگاه کرد و گفت: چی شد؟
سارا صدایش را پایین اورد و گفت: خیلی سرکشه تلاشت رو ادامه بده.
وبه قهقهه خندید و از اریا دور شد.فرزین چند قدمی به طرف پرند رفت و گفت: چی می گفت؟
ناصر به جای پرند جواب داد: اینجا مهمونیه ها.
پرند از کنار فرزین رد شد.سوزان که کنار مهیار ایستاده بود گفت: ایشون کی هستن؟
مهیار کمی روی صندلی جابه جا شدو گفت: دختر دایی ام پرند.
و کلمه پرند را بلندتر گفت به طوری که پرند به طرفش برگشت.مهیار بی انکه از جای برخیزد گفت: خانم می خواستن با شما اشنا شن.
و با دست به سوزان اشاره کرد.سهیلا رنگ پریده و مشوش روی مبل تکانی خورد.پرند به طرف سوزان رفت و گفت: پرند هستم و...شما؟
سوزان دستش را فشرد و گفت: سوزان.
اریا که به انها نزدیک می شد لبخندی زدو گفت: می بینم که خانم ها با همدیگه اشنا شدن.
وبا اشاره سر به مهیار سلام کرد.مهیار با اکراه از روی صندلی بلند شد و با او دست داد.سوزان گفت: اریا ایشون هم مهیار.
-از دیدنتون خوشحالم.
مهیار لبخندی تصنعی زد و گفت: منم همین طور.
پرند گفت: ببخشید.
وخواست از انها دور شود که اریا گفت: می بینم که خانم از من فرار می کنند؟
پرند ایستاد و در حالی که سر به زیر داشت جواب داد: این طور نیست.
فرزین به انها نزدیک شد.سوزان انها را هم به هم معرفی کرد.پوریا و ناصر به جمع انان پیوستند و به زودی همه با هم گرم صحبت شدند.اریا نگاه خیره اش را به پرند دوخته بود.فرزین عرق پیشانی اش را پاک کردو گفت: واقعا گرمه.
سوزان گفت: سلف ته سالنه بهتره برید از خودتون پذیرایی کنید.
-متشکرم.
پوریا جمعیت را به دنبال سارا کاوید و گفت: منم تشنه ام اگه میری با هم بریم؟
فرزین که احساس تشنگی می کرد گفت: اگه تو تشنه ای باشه.
ناصر گفت: منم می ام.
فرزین رو به دخترها که روی کاناپه نشسته بودند کرد و گفت: اگر چیزی میل دارید با ما بیایید.
ناصر غرغرکنان گفت: نمی شه به اونا نگی.
پوریا لبخندی از سر شیطنت زدو گفت: بچه ها بیایید.
وصدایش را پایین تر اورد و ادامه داد: بخور بخوره ها!
نادره و مهسا از جا بلند شدند ولی سهیلا تکان نخورد.نادره گفت: تو نمی ای؟
وفرزین گفت: بلند شو سهیلا.
سهیلا به مهیار که بین سوزان و پرند ایستاده بود نگاه کرد.پوریا صدا زد: سهیلا!
از جا بلند شد و سلانه سلانه به دنبال انها به راه افتاد.
سوزان پرسید: از دوستای سارا هستین؟
-بله.
مهیار گفت: البته پرند از دوستای ساراست ما هم به خاطر ایشون دعوت شدیم.
سارا از پشت سر گفت: هر کس به جای خودش.
و وارد جمع انها شد و ادامه داد: ببخشید که من هی مجبور می شم تنهاتون بذارم.می دونید پیش هر کی چند دقیقه وایستم کلی طول می کشه.
اریا پرسید: کیک هنوز نرسیده؟
-بابا گفت تماس گرفته تو راهه.
سوزان پرسید: مهمونی ات کی تموم می شه؟
-ساعت هفت!
مهیار با خنده گفت: من فکر می کردم شام هم می دین.
-شما واسه شام تشریف داشته باشین.
اریا گفت: ما چی؟
-نه دیگه فقط ایشون.
سوزان با کنایه گفت: این یعنی...
سارا قهقهه ای زد و گفت: سعی می کنم زود برگردم.
واز انها دور شد.اریا خندید و گفت: سارا شروع کرد.
مهیار گفت: بله؟
اریا گفت: هیچی.
ورو به پرند کردو پرسید: میل دارید چند دقیقه ای باهم توی باغ قدم بزنیم؟
سارا شانه به شانه پوریا ایستاد و پرسید: خوش می گذره؟
پوریا جواب داد: بله بازم تولدتون مبارک.
-با من رسمی حرف نزن.
پوریا لبخند بزرگی به لب نشاند و گفت: چشم.
سارا به سهیلا که مغموم به روی صندلی نشسته بود و با لیوان شربتش بازی می کرد نگاه کردو پرسید: این دیگه چشه؟
ناصر گفت: شما خودتونو عذاب ندید.
سارا به همان سرعتی که متوجه سهیلا شده بود او را فراموش کرد و از پوریا پرسید: تو این چند روزه اتفاق بامزه ای برات نیفتاده؟
-چرا یه چند تایی هست.
-واسه ام تعریف کن.
-اینجا؟
-خواهش می کنم.
پوریا به اطراف نگاه کرد و گفت: زشته اما تو می گی دیگه!
سهیلا سر بلند کرد سوزان و مهیار و اریا و پرند به طرف در سالن می رفتند. مهسا پرسید: سهیلا حال نداری؟ رنگت پریده!
-خوبه فقط کاش زودتر بریم خونه.
مهسا به فرزین که به لیوان شربتش خیره شده بود نگاه کرد.پوریا به حرف افتاده بود و سارا می خندید.ناصر در حالی که به ارامی می خندید گفت: پوریا زشته.
ولب پایینی اش را گاز گرفت.دختران زیادی به دور پوریا حلقه زده بودند.سارا با گفتن ببخشید از انها دور شد و پوریا را در میان انبوه دختران جوانی که پیرامونش ایستاده بودند تنها گذاشت.
مهسا به فرزین نزدیک شد و گفت: فکر کنم سهیلا حال نداره.
فرزین لیوان را روی میز گذاشت و پرسید: پرند کجا موند؟
مهسا با دلخوری گفت: من از خواهرت می گم تو از پرند می پرسی؟
فرزین کمی نگاهش کرد.مهسا رو برگرداند و به طرف سهیلا رفت.فرزین نگاهی به پوریا که معرکه گرفته بود انداخت و به طرف سهیلا رفت.سهیلا کمی روی صندلی جا به جا شد.فرزین به ارامی پرسید: حال نداری؟
-خوبم.
مهسا گفت: چرا تعارف می کنی می خوای بریم؟
-نه چیزی نیست.
فرزین گفت: هوای اینجا خفه است می خوای بریم بیرون؟
سهیلا که می ترسید مهیار را دست در دست سوزان ببیند جواب داد: نه همین جا خوبه.
فرزین دستش را گرفت و گفت: حداقل بیا چند دقیقه کنار پنجره وایستا.
و پیش از انکه سهیلا مقاومتی از خود نشان بدهد او را به طرف پنجره کشید . مهسا لحظاتی به فرزین نگاه کرد و به دنبال انها به راه افتاد.فرزین پشت پنجره ایستاد و گفت: اینجا هوای بهتری داره.
سهیلا سر به زیر انداخت و گفت: ممنون.
مهسا گفت: اگه ناراحتی برات صندلی بیارم.
-خوبم ممنون.
مهسا از پنجره به بیرون نگاه کرد و با تعجب گفت: اونجا رو.
و به بیرون اشاره کرد.فرزین مسیر انگشت او را دنبال کرد.مهیار و سوزان پرند و اریا.در حیاط ایستاده بودند و می خندیدند.رنگ از صورت فرزین پرید.به سختی تعادل خود را حفظ کرده بود.سهیلا بی انکه بیرون را نگاه کند.هر انچه را که اتفاق می افتاد می دید و به زحمت مانع ریختن اشکش می شد.
مهسا گفت: اونا کی رفتن بیرون؟
فرزین نفس عمیقی کشید تا خود را باز یابدومهسا زیر چشمی نگاهش کرد و ناگهان چیزی از ذهنش گذشت. گفت: مسخره اس پرندو ببین چه با این اقاهه گل می گه و گل می خنده.
به فرزین نگاه کرد تا ببیند عکس العمل او چگونه است.وقتی چیزی ندید ادامه داد: اوه نگاش کنید انگار نه انگار که مهیار ما هم اونجاست . ببین چه راحت وایستاده می گه و می خنده.
فرزین مشت هایش را گره کرد.مهسا با بد جنسی اضافه کرد: این جور که من می بینم تا چند وقت دیگه باید بیاییم عروسی پرند.
فرزین گفت: ببخشید.
و از پشت پنجره دور شد.مهسا لبخندی از سر رضایت زد و گفت: ببخش سهیلا جون.
و به دنبال فرزین به راه افتاد.سهیلا سر بلند کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.انها در حیاط زیر درخت کاجی ایستاده بودند.از حرکات سرو صورتشان معلوم بود که از در کنار هم بودن لذت می برند.
صدایی او را به خود اورد: سلام.
سهیلا به طرف صدا برگشت.مرد جوانی روبرویش ایستاده بود.بی انکه جواب او را بدهد به سرعت از کنار پنجره دور شد.مرد جوان شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: چی شد؟
ودر حالی که خنده استهزاءامیزی روی لبش نشسته بود به طرف گروهی که در ان نزدیکی ایستاده بودند رفت.
تمام طول میهمانی برای فرزین و سهیلا در حالتی بین هذیان و تب سپری شد.حتی محبت های مهسا هم نتوانست روح مشوش فرزین را ارام کند.چیزی در ذهنش جان گرفت و تمام مخیله اش را پر کرده بود.او تصمیمش را گرفته بود.
مهیار و پرند که به طرفشان امدند سهیلا به سختی لرزش دست هایش را پنهان کرد.پرند گفت: ببخشید باور کنید هر چقدر سعی کردم نتونستم نرم.
مهسا با کنایه گفت: از خنده هات معلوم بود.
پرند نگاهی به مهیار کرد و گفت: بازم معذرت می خوام.
مهیار پرسید: سهیلا خوبه؟
سهیلا لبخند زورکی زد.ناصر گفت: از احوالپرسی های شما.
-خیلی گیر بودن.
-شما که از گیر بازی خوشتون نمی اد.
فرزین از روی مبل بلند شد و به طرف پرند که مشغول خوش و بش با نادره بود رفت و گفت: پرند میشه؟
پرند نگاهش کرد.فرزین ادامه داد: یه چند لحظه.
-ببخش.
به طرف فرزین رفت.مهیار و مهسا به انها نگاه کردند.فرزین کمی این پا و اون پا کردو گفت:می خوام...میخوام اگه...
-گوش میدم.
-می شه بیشتر مراقب سهیلا باشی.
پرند ناباورانه نگاهش کرد و گفت: تو مطمئنی می خواستی همین رو بهم بگی؟
فرزین سر به زیر انداخت و گفت: اره.
-باشه مواظبش هستم.
به طرف سهیلا رفت و گفت: چطوری؟
در همین لحظه در بزرگ سالن باز شد و کیک تولد سارا که به شکل یک کلبه جنگلی بود روی چرخ وارد سالن شد.هیاهویی در سالن پیچید و همه شروع کردند به کف زدن.پرند هم از سهیلا فاصله گرفت و به طرف سارا رفت. سالن در شلوغی فرو رفته بود.شمع ها روشن شد و جمعیت یک صدا شعر تولدت مبارک را سر دادند.سارا شمع ها را فوت کرد همه کف زدند و عکاس مشغول عکس انداختن شد.بعد از عکس گرفتن پیشخدمت کیک را برد و سارا مشغول باز کردن کادوهایش شد.
کادوی پرند تابلویی بود که خود کشیده بود.یک دختر بچه که روی تاب نشسته بود.نگاه ها ی تحسین برانگیز حاضران به تابلو خیره مانده بود.سارا هیجان زده به طرف پرند رفت و او را در اغوش کشید و گفت: این بهترین هدیه ای بود که امروز گرفتم.
-قابل تو رو نداشت.
-می دونی که از سرم هم زیاده.
جمعیت سارا را صدا زدند تا بقیه کادوها را هم باز کند.سارا به جای اولش باز گشت.
اریا به پرند نزدیک شد و گفت: برای من باعث افتخاره.
-خواهش می کنم.
-یک نقاشی زیبا هم نقاشی زیبا و هم نقاشی ای زیبا.
-شما لطف دارید.
فرزین ان دو را با هم دید.سهیلا به مهیار نگاه کرد.مهسا به ارامی به فرزین گفت: پسر دایی!
فرزین با عصبانیت گفت: تو دیگه ولم کن.
وبلند شد و از در بیرون رفت.اشک در چشمان مهسا حلقه زد.به پرند که محجوبانه و لبخند به لب داشت با اریا صحبت می کرد نگاه کرد و اشک بر روی گونه هایش لغزید.
کادوها تمام شد و پیش خدمت ها کیک تولد را در حالی که در بشقاب ها چیده شده بر روی گاری های دستی بود به سالن اوردند و پخش کردند.پرند به کنار اقوامش رفت و در کنار مهیار ایستاد.ناصر نگاهش کرد و لبخند زد. مهیار نگاه مهربانی به پرند کرد.پرند سر به زیر انداخت و از گوشه چشم نگاه مهربان مهیار را پاسخ گفت. سهیلا سر به زیر انداخت. مهسا که متوجه شده بود بازوی سهیلا را گرفت و گفت: می شه چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟
سهیلا نگاهش کرد.مهسا بشقاب های کیک را برداشت و گفت: ما می ریم روی صندلی بشینیم.
نادره گفت: منم می ام.
مهسا به تندی جواب داد: بمون پیش اینا چون ممکنه...
ونگاه معنی داری به پرند و مهیار کرد و به همراه سهیلا از انها دور شد.پوریا در حالی که با کیکش بازی می کرد گفت: اصلا حوصله ندارم.
پرند گفت: تو واقعا عاشق شدی؟
پوریا بشقاب را روی میز گذاشت و گفت: باید برم تو حیاط.
و از انها دور شد.همه به هم نگاه کردند.نادره گفت: اینجا چه خبره؟ما اومدیم جشن تولد که بهمون خوش بگذره فرزین رفته بیرون سهیلا حال نداره مهسا عصبانیه اینم از پوریا.
مهیار با حالتی متفکر گفت: به گمونم این بار پوریا جدیه.
پرند به سارا که در جمع دوستانش ایستاده بود و می خندید نگاه کرد و با خود گفت: متاسفم پوریا.
مهیار پرسید: چیزی گفتی؟
سارا نگاهشان کرد و بوسه ای برایش فرستاد.پرند لبخندی زد و سری تکان داد. و خطاب به مهیار گفت: نه!
فصل دوازدهم
قسمت اول
همه ساکت بودند.انگار هیچ کس نمی خواست این سکوت ازاردهنده را بشکند.سهیلا چشم به دست هایش دوخته بود.پوریا به پشتی صندلی تکیه داده پود و چشم هایش را بسته بود و فرزین در اندیشه های دور و درازش به دنبال کلمات می گشت.
پرند گفت: چیزی شده؟
هیچ کس جوابش را نداد.گفت: چرا همه اتون یه جوری شدین؟
پوریا بی انکه چشم باز کند گفت: خسته ایم گروه خون اونا به گروه خون ما نمی خورد.
فرزین گفت: قبول کردن دعوت سارا خانم یه اشتباه بود.
پرند گفت: این قدر کسل کننده بود؟
هیچ کس جوابش رو نداد.در مقابل در خانه اشان توقف کردند.مهیار زودتر از او رسیده بود و نادره زنگ می زد. فرزین گفت: فکر کنم بهتره ما بریم خونه.
-مامانم شام درست کرده.
-مزاحم نمی شیم.
-تو حالت خوبه؟می گم مامانم شام درست کرده.
سهیلا گفت: منم معتقدم بریم خونه.
-بهتره جواب مامانم رو بدید و بعد برید.
از ماشین پیاده شد.مهیار منتظرشان ایستاده بود.پوریا هم پیاده شده و با صورتی گرفته به طرف ساختمان به راه افتاد. مهیار گفت: ناراحت نبینمت.
-حالم گرفته اس.
سهیلا هم پیاده شد و به راه افتاد.مهیار گفت: سهیلا هم حالش گرفته اس.
سهیلا نگاه بی رمقش را به او دوخت و گفت: مسلما حال تو از همه بهتره.
مهیار با تعجب نگاهش کرد.سهیلا گفت: معذرت می خوام.
-واسه چی؟
-ولش کن.
-می خوای با هم حرف بزنیم.
سهیلا نگاهش کرد و جواب داد: حرف؟
مهسا از روی پله ها صدا زد: سهیلا من اینجا منتظر تو هستم ها.
وسهیلا به داخل ساختمان رفت.مهیار به طرف پرند رفت و پرسید: اینا چه شونه؟
-من نمی دونم.
-فرزین چرا پیاده نمی شه؟
-من نمی دونم واقعا نمی دونم.
-انگار همه دیوونه شدن مهسا از اونجا تا اینجا سرمو خورد.
-می شه با فرزین حرف بزنی؟
-حرف تو رو که بیشتر گوش میده.
-باشه خودم باهاش حرف می زنم.
-باهاش حرف می زنم.
-گفتم که خودم باهاش حرف می زنم.تو بهتره بری بالا چون ممکنه نخواد پیش تو با من حرف بزنه.
مهیار پوزخندی زد و با کنایه گفت: تنهاتون می ذارم.
پرند به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و گفت: تو نمی خوای بیای پایین؟
فرزین گفت: مهیار بهت چی می گفت؟
پرند با تعجب پرسید: هان؟
-پرسیدم مهیار بهت چی می گفت؟
-گفت که باهات حرف بزنم و بگم نمی خوای بیای پایین.
فرزین به پرند نگاه کردو گفت: من یک هفته اس که بر گشتم.
-می دونم.
وانگار که با خودش حرف می زند گفت: یک هفته!
پرند گفت: نمی خوای بیای پایین؟
واین بار فرزین با مهربانی بیشتری نگاهش کرد و گفت: می ام.
واز ماشین پیاده شد.پرند درها را قفل کرد و شانه به شانه فرزین به راه افتاد.وارد خانه که شدند مهسا نگاهشان کرد.مهیار در کنار سهیلا نشسته بود و بی توجه به ورود انها به ارامی با سهیلا مشغول حرف زدن بود. نادره و ناصر و پوریا به نوبت از میهمانی تعریف می کردند.نادره با هیجان ناصر عادی و پوریا با غم و حسرت. و پونه می خندید.پرند سلام کرد.اقای نوری و پونه جوابش را دادند.فرزین هم سلام کرد.اقای نوری گفت:
-سلام خوب خانم خانما خوش گذشت؟
-جاتون یه دنیا خالی بود.
فرزین روی مبل نشست.اقای نوری پرسید:
-تو چطوری عمو جان؟
-خوبم ممنون.
پونه گفت:
-مهمونی چطور بود؟
-عالی بود!بچه ها که دارن تعریف می کنن.
:: موضوعات مرتبط:
آغاز دوست داشتن ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2120
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37