آغاز دوست داشتن
نوشته شده توسط : mama3

اغاز دوست داشتن
نسرین سیفی
فصل اول
پرند نگاهش را به اسمان دوخت و گفت: پسرا فقط بلدن حرف بزنن.
سایه مژگان بلندش روی گونه افتاده بود و موهایش را روی سر شانه ریخته بود.پوست سفیدش با ان چشمان سیاه و بینی کوچک و لبها ی هوس انگیزی که داشت دل هر بیننده ای را میربودو زیر نور خورشید می درخشید. دستهایش را بر روی سینه گره کرده بود و سرش را به حالت مغروری بالا گرفته بود.
مهیار پوزخندی زدو گفت: دیگ به دیگ می گه ته دیگ،نه که دخترا خیلی اهل عملند.
سهیلا گفت: مسلما از شما پسرا بیشتر اهل عملند.
پوریا با لودگی گفت: البته عمل جراحی.
و پسرها به خنده افتادند.نادره گفت: هه،هه،خندیدم.
پوریا گفت: رو اب بخندید.
و دوباره خندیدند.مهیار از گوشه چشم به پرند نگاهی کردو گفت"دختر دایی غرق نشی.
پرند بی انکه نگاه از اسمان بر گیرد،گفت: شنا بلدم.
نادره بلند شد و گفت: شما پسرا به درد لای جرز می خورید.
وبا دلخوری از در بیرون رفت.پوریا گفت: طاقت شنیدن جواب رو هم نداره.
سهیلا گفت: شما که می دونید نادره حساسه.....
پوریا به میان حرفش دوید: پر از احساسه.
وبه قهقه خندید.ناصر وارد اتاق شد و به همه تشر زد: به ابجی من چیکار دارید؟
و در حالی که چشمک می زد، صدایش را پایین اورد و ادامه داد: دمتون گرم،مثل این که حال ابجی ما رو خوب گرفتین ها!
و لبخند بزر گی زد.پوریا دستش را روی سینه اش گذاشت و همان طور که خم می شد گفت: قابل شما رو نداشت.
پرند به طرف ان ها برگشت و گفت: شما پسرا موجودات چندش اوری هستین.
و به طرف در به راه افتاد. مهیار به کنایه جواب داد: خودتو تو اینه دیدی؟
پرند زیر لب غرید؛برو گمشو،واز در بیرون رفت.پسرها خندیدند.سهیلا بلند شد و گفت: همه اتون برید به جهنم.
و به دنبال پرند از در بیرون رفت.پوریا خندید و گفت:کم اوردن....
مهیار شکلکی در اورد: شما پسرا چندش اورید.مثل اینکه هیچوقت تو اینه خودشو نمی بینه.
ناصر گفت: تو هنوز یکی یه دونه،خل و دیوونه دایی رو نشناختی؟چه حالی داری مهیار سر به سر کی می زاری.
-وقتی حرصش در می اد ،کیف می کنم.وقتی عصبانی میشه دلم حال می اد.
پوریا گفت:وقتی جوابتو می ده چی؟
و هر دو نفر به خنده افتادند.مهیار با حالتی جدی گفت:همین که می دونم توی دلش حرص می خوره، خوشحالم.
پوریا گفت: تو دیوونه ای.
مهیار به طرف پنجره نگاه کرد. جای خالی پرند،پشت پنجره می در خشید.ناصر گفت: این مهمونیای هفتگی اعصاب ادمو خورد می کنه.عصر جمعع تو خونه.
مهیار گفت: پاشید بریم بیرون.
و از جا بلند شد.پوریا گفت: کجا؟
-یه چرخی بزنیم.عصر جمعه ادم دلش تو خونه می گیره.
ناصر هم بلند شد و با لبخندگفت:منم موافقم.
پوریا هم بلند شد و گفت:حتما از سرو کله زدن با دخترا بهتره.
مهیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:بریم.
هر سه نفر از اتاق بیرون رفتند.پرند در گوشه ای نشسته بودو روز نامه می خواند. مردها شطرنج بازی می کردند و زنها دور هم جمع شده بودندو حرف می زدند.ناصر گفت:ما می خوایم بریم بیرون.
همه سرها به طرفشان چرخید.اقای توفیقی گفت:خوش بگذره.
نادره گفت:ما هم حوصله امون سر می ره.
سهیلا به پرند نگاه کرد که بی تفاوت مشغول مطالعه روز نامه بود.ناصر گفت: متاسفیم این جمع پسرونه اس.
نادره گفت: بابا بگو ما رو هم ببرند.
اقای توفیقی گفت: بهتره،دخترا رو هم ببرید.اونا هم حوصله اشون سر میره.
مهسا سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و فریاد زد: منو جا نزارین ها.
همه به خنده افتادند.مهیار گفت: موشه تو سوراخ نمی رفت،جارو به دمش بستن.
اقای عظیمی گفت: مهیار،بابا،بچه ها هم حوصله اشون سر می ره. بهتره رعایت حال اونا رو هم بکنی.
مهیار چهره در هم کشید و جواب داد: مثلا خواستیم بریم بیرون،دخترا رو هم بستن به ریشمون.ماشین من که جا نداره.
اقای نوری خندید و گفت: سوئیچ ماشین منم بردارید.باز هم حرفی هست؟
پوریا گفت: نخیر،نمی شه از دست این دخترا خلاص شد.
همه نگاه ها به مهیار دوخته شده بود.نگاهی به پرند که با بی تفاوتی روز نامه را ورق می زد،انداخت و گفت: پنج دقیقه دیگه راه می افتیم،اماده نباشید منتظر نمی مونیم.
نادره دستهایش را به هم کوبید و فریاد زد:اخ جان.
سهیلا گفت:پرند پاشو.
پرند بی انکه سرش را از روی روز نامه بلند کند گفت:من نمی ام.
-یعنی چی؟
- حوصله بیرون رو ندارم.
اقای نوری گفت: پاشو برو بابا جان،حتما بهت خوش می گذره.
-نه بابا حوصله ندارم.
اقا فرهاد گفت: یعنی چی عمو جان،پاشو برو،دلت باز می شه.
-نه عمو فرهاد،حوصله ندارم.
ناصر گفت: پاشو دختر دایی.
پوریا خندید و گفت: عمو منوچهر این دخترش رو از کجا پیدا کرده،خدا عالمه.
پرند چپ چپ نگاهش کرد و گفت:نمی رم ،اصرار نکنید.
نادره گفت:خودتو لوس نکن دیگه.
مهیار با چهره ای در هم کشیده گفت: اگه دوست نداره مجبورش نکنید.لابد با ما بهش خوش نمی گذره.
پرند بی انکه نگاهش کند جواب داد: عمه دست تنها ست می خوام بمونم بهش کمک کنم.
مهری خانوم گفت: نه عمه جان،کاری نیست.در ضمن مامانت و عمه نر گس و زن عمو مژگانم هستن.
عمه نر گس هم حرف خواهرش را تایید کرد و گفت: اره عمه جان ما هستیم.
اقای نوری گفت:پاشو دختر گلم،ببین همه معطل تواند.
پرند سر به زیر انداخت و گفت:نه!
مهیار گفت: راس پنج دقیقه دیگه رفتم.هر کی نیاد می مونه.
اقای نوری سوئیچ را از جیبش در اورد و ان را به طرف مهیار گرفت: مهیار جان،دایی اینم سوئیچ.
و از گوشه چشم به پرند نگاه کرد.
-بدینش به یکی از بچه ها دایی،من با ماشین خودم می رم.
و از در بیرون رفت.سهیلا گفت:پرند....
پرند به میان حر فش دوید: اصرار نکن سهیلا،من نمی ام.
اقای نوری اشاره کرد که انها بروند.پرند سرش را بیشتر در روز نامه فرو برد و بی انکه چیزی بخواند به خطوط کج و معوج ان خیره شد.بچه ها با هیاهوی بسیار خداحافظی کردند و از در بیرون رفتند.سهیلا روبروی پرند ایستاد و گفت:تو مطمئنی نمی خوای بیای؟
پرند لبخند تصنعی زد و گفت: بهتون خوش بگذره.
پوریا صدا زد: سهیلا زود باش.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
صدای ماشین که به گوش پرند خورد،دلش گرفت.عمه نرگس گفت: چرا باهاشون نرفتی عمه جان؟
-حوصله نداشتم.
و به اتاق دیگری رفت و روی زمین دراز کشید.نرگس گفت: من که حرف بدی نزدم.
پونه در حالی که خجالت زده سر به زیر انداخته بود،گفت: ما این دختر رو لوس کردیم. شما به بزرگیتون ببخشیدش.
اقای نوری لبخندی زد و گفت: تقصیر منه،من پرند رو این جوری بار اوردم.
پرند گوشهایش را چسبید و از پنجره به اسمان خیره شد.
مهیار با عصبانیت روی پدال گاز فشار می اورد و دندانهایش را به هم می سایید و در دل به پرند بدو بیراه می گفت.
مهسا گفت: می شه یواش تر بری؟
چپ چپ به مهسا نگاه کردوکمی از سرعتش کم کرد. سهیلا گفت: جای پرند خیلی خالیه!
مهیار با عصبانیت جواب داد: دختره لوس،فقط خوشش می اد اذیت کنه.
مهسا گفت: شما که اخلاق پرند رو می شناسید.نباید سر به سرش بزارید.
صورت زیبای پرند در مقابل چشمان مهیار جان گرفت.
سهیلا گفت: پرند واقعا مهربونه،پاش بیفته جونش رو هم واسه ادم میده.با اینکه از بچگی همه بهش می گفتن یکی یه دونه،خل و دیوونه و همه فکر می کنن به خاطر تک فرزند بودنش لوسه،اما واقعا این طوری نیست.عمو منوچهر و زن عمو پونه،پرند رو مستقل بار اوردن.
مهیار لبخند تلخی زد و گفت: مستقل؟این قدر پرند پرند نکن،من شرط می بندم اونم کامل نیست.
-هیچ کس تو زندگی کامل نیست.پرندم مثل من و تو حتما یه ضعف هایی داره،اما باور کن نقاط قوتش بیشتر از ضعف هاشه.
مهسا گفت: ترو خدا بحث فلسفی نکنید،اومدیم بیرون خوش باشیم.حالا کجا بریم؟
مهیار که ارام تر از قبل شده بود،گفت: نمی دونم !بچه ها کجا می خوان برن؟
چراغ زد و توقف کرد.پوریا هم ماشین را کنار کشید و ایستاد .مهیار پیاده شد و به کنار اتو مبیل انها رفت و خم شد.پوریا شیشه را پایین کشید.
مهسا گفت: سهیلا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
-البته!
-دیگه در مورد پرند چیزی پیش داداشم نگو.
سهیلا با تعجب گفت: متوجه منظورت نمی شم؟
مهیار به طرف انها می امد.مهسا گفت: من و داداشم از این دختره خوشمون نمی اد.
-چرا؟
مهیار در را باز کرد و سوار شدو سهیلا نتوانست جواب سوال خود را بگیرد.مهسا پرسید: کجا می ریم؟
-سینما.
-اخ جون، می ریم سینما.
سهیلا با چهره ای درهم و متفکر،غرق در افکار خویش بود.مهیار از اینه نگاهش کرد و گفت: دختر دایی،راضی نیستی بریم سینما؟
سهیلا به خود امد.لبخندی تصنعی زد و گفت: چرا، راضی ام.
مهیار خندید و ماشین را روشن کرد.مهسا به عقب برگشت و چشمکی به سهیلا زد.سهیلا به مهیار که با صورتی خندان،اهنگی را باسوت می زدنگاه کرد و از خود پرسید: ((این پسر قد بلند و چهار شونه،با اون موهای مشکی و مجعد،بااون صورت مردونه و چشمای جادوگر،چرا باید از پرند بدش بیاد.پرند قشنگ ترین دختر فامیل ماست. پرند ...))
و ناگهان احساس کرد.چرا باید مهیار از پرند خوشش بیاد؟چه کسانی بیشتر از این دو نفر با هم مشکل داشتند؟ کسی ندیده بود انها در جمعی باشند و کارشان به دعوا نکشد.اگر مهیار هم از پرندخوشش می امد،این پرند بود که هیچگاه نمی توانست او را دوست بدارد.مهیار خوب بود، دوست داشتنی بود،هر جا که می رفت نگاه ها را به دنبال خود می کشید.وقتی کت و شلوار می پوشید واقعا تماشایی میشد...
مهیار از اینه به عقب نگاه کرد و با خنده پرسید: چیزی شده؟
سهیلا به خود امد.دقایقی بود که به مهیار خیره شده بود.در قلبش دردی را احساس کردو طپش.خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت: نه!
به پشتی صندلی تکیه دادو به فرار خانه هاو ادم ها چشم دوخت.مهیار پرسید: از فرزین چه خبر؟
-خوبه، دیشب تلفن زده بود.
-درس این اقا زاده کی تموم میشه؟
-چیزی به امتحاناش نمونده،به زودی بر می گرده.
سرخی دلپذیری روی گونه های مهسا نشست و سر به زیر انداخت.سهیلا گفت: دیشب به همه اتون سلام رسوند،مخصوصا به تو.
مهیار خندید و گفت: فرزین یه دنیای دیگه اس.اقای مهندس،دخترای همکلاسیش رو تو تور ننداخته؟
مهسا گفت: فرزین اهل این کارا نیست.
سهیلا با خنده گفت: نه بابا،اون حواسشپی درس و مشقاشه.
مهسا برای ان که جریان بحث را عوض کند،گفت: کدوم فیلم می خوایم بریم؟
مهیار از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: اینم سینما.
و ماشین را کنار کشید.پوریا هم پشت سر او پارک کرد.سهیلا زیر چشمی به مهیار نگاه کرد.در قلبش احساس سنگینی می کرد.چشم هایش را بست و سعی کرد این احساس را از خود دور کند.صدای مهیار او را به خود اورد که پرسید: خوبی سهیلا؟
چشم باز کرد.لبخندی اجباری زد و گفت: بله خوبم.
مهیار از ماشین پیاده شد.سهیلا زیر لب گفت: خدایا کمکم کن.
وپیاده شد.مهسا گفت: تو رنگت پریده؟
به مهیار که به طرف گیشه بلیط فروشی می رفت نگاه کردو در حالی که با تمام قوا سعی می کرد به خود بقبولاند که او فقط پسر، عمه مهری است جواب داد: چیزیم نیست.
درهای ماشین قفل شد.مهسا گفت: بریم.
نادره بازوی سهیلا چسبید و گفت: برگشتنی منم میام پیش شما،اونجا حوصله ام سر رفت.
ناصر گفت: زود باشیدالان فیلم شروع می شه.
سهیلا با بی حالی به دنبال انها کشیده شد.به مهیار نگاه کرد.نفس عمیقی کشیدو به خود نهیب زد((عاقل باش)) . دلش می خواست مهیار نگاهش کند،اما مهیار بی توجه به حال او حرف می زد و می خندید.
نادره گفت: جای پرند خالیه!
مهیار حرفش را قطع کرد.به طرف نادره چرخید و گفت: لجبازیش به ضرر خودش تموم شد.
درهای سالن باز شد و همه به داخل رفتند.سهیلا در تمام مدت،روی صندلی اش نا ارام نشسته بود و با خود کلنجار می رفت.نادره و مهسا در گوشی صحبت می کردند و ریز می خندیدند.پوریا و ناصر تخمه می خوردند و با هم حرف می زدندو مهیار سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بودو چشمهایش را بسته بود.پوریا سقلمه ای به پهلویش زد و پرسید: خوابیدی؟
-حوصله این فیلم رو ندارم.
ناصر گفت: پولت زیادی بود اومدی سینما؟
مهیار بلند شد و گفت: تو ماشین منتظرتون می مونم.
و پیش از انکه کسی بتواند حرفی بزنداز سالن بیرون رفت.مهسا گفت: کجا رفت؟
نا صر همان طور که به دور شدن مهیار نگاه می کرد.جواب داد: گفت از این فیلم خوشش نیومده.
سهیلا با نگرانی به دست هایش خیره شد.نادره با هیجان گفت: اون جا رو.
وهمه نگاه ها به طرف پرده سینما چرخید.مهیار سلانه سلانه از سینما بیرون رفت.پشت فرمان نشست و همان طور که سرش را به فرمان تکیه داده بود،به طور مقاومت ناپذیری دلش می خواست به خانه تلفن بزند.چند باری گوشی را در دست چرخاندو خواست شماره بگیرد ولی هر بار با خود می گفت:((زنگ بزنم چی بگم؟))سر بلند کرد. دختر و پسر جوانی،بازو به بازوی هم می گذشتند.لبخند تلخی گوشه لبش نشست.شماره را گرفت و منتظر شد.صدای زنگ تلفن در خانه پیچید.عمه مهری گفت: پرند جان،می شه لطفا گوشی را برداری؟
پرند جدول را روی زمین گذاشتو بلند شد.گوشی را برداشت و گفت: بله؟
و با شعف نیم فریادی زد: سلام پسر عمو.
سرها به طرف او چرخید.فرزین گفت: خوبی پرند؟
-خوبم ؟تو خوبی؟
-عالی!مخصوصا حالا که صدای ترو هم شنیدم.
اقای نوری گفت: فرزینه؟
پرند با سر جواب مثبت داد.فرزین گفت: خوش می گذره؟
-جای شما خیلی خالی.
-به خدا دلم اونجاست.
زن عمو مژگان خودش را به کنار پرند رساندو نگاه ملتمسش را به دست های او دوخت.فرزین ادامه داد: عمو و زن عمو چطورند؟
-خوبن،سلام می رسونن.زن عمو مژگان می خواد باهات حرف بزنه،با من کاری نداری؟
-دلم واست تنگ شده دختر عمو.
-ما هم همینطور.من خداحافظی می کنم.
-مراقب خودت باش پرند.خیلی مراقب خودت باش.
پرند گوشی را به طرف مژگان گرفت و رو به جمع گفت: به همه سلام رسوند.
مهیار با عصبانیت گفت: اینا با کی صحبت می کنن،اشغال می زنه.
چند ضربه به شیشه خورد.به بیرون نگاه کرد.پسر بچه ژولیده ای که یک بغل گل سرخ در دست داشت،پشت پنجره ایستاده بود.گفت: اقا گل بدم؟
مهیار خیره نگاهش کرد.پسر بچه دوباره تکرار کرد: گل بدم؟
شیشه را پایین کشید و پرسید: چنده؟
-شاخه ای دویست تومن.
دویست تومان از جیبش بیرون کشید و به طرف پسر بچه گرفت.پسرک دسته گل را به طرفش گرفت و گفت: هر کدوم رو می خوای بردار.
به انبوه گلها نگاه کرد.قشنگ ترین گل را با دست بیرون کشید.پسرک دور شد.شیشه را بالا کشید و گل را به طرف بینی اش برد.برای چندمین بار شماره خانه اشان را گرفت.صدای بوق زدن که در گوشش پیچید،لبخندی روی لبش نشست.پرند با خنده گفت: من گوشی را بر می دارم،دستم سبکه.
عمو فرهاد گفت: عمو قربون اون دست های سبکت بشه.
با شادی گوشی را بر داشت و گفت:
-بله؟
مهیار نفس عمیقی کشید.بوی گل سرخ در روحش پخش شد.گفت: سلام پرند.
خنده از روی لبهای پرند محو شد.چهره اش حالت بی تفاوتی به خود گرفت و گفت: سلام.
عمه مهری پرسید: کیه؟
-گوشی.
گوشی را به طرف جمع که نگاهش می کردند گرفت و گفت: مهیاره.
مهیار نگاهی به شاخه گل کرد.ان را روی صندلی پرت کرد و زیر لب غرید:((لعنتی))
مهری خانم گوشی را گرفت و گفت: بله؟
-سلام مامان.
-سلام مامان جان،چیزی شده؟
-زنگ زدم بپرسم چیزی نمی خوای واسه ات بگیرم؟
-نه مامان جون ،دستت درد نکنه.
کاری نداری مامان؟
-کی می ایید؟
-می اییم،نمی دونم.
-واسه شام دیر نکنید ها؟
-نه،دیر نمی کنیم خداحافظ.
ارتباط قطع شد.مهری خانم گوشی را گذاشت.پرند بلند شد و از پذیرایی بیرون رفت.
مهیار با خود غرغر کرد((فکر می کنه کیه؟واسه من ناز می کنه.فکر می کنه زنگ زدم صدای اونو بشنوم.نه جونم،از این خبرا نیست.))به شاخه گل سرخ نگاه کرد.ان را از روی صندلی برداشت و با عصبانیت نگاهش کرد.شیشه را پایین کشید.می خواست شاخه گل را بیرون بیندازد که نگاهش به همان دختر وپسری که بازو به بازوی هم می رفتند، افتاد.به گل نگاه کردولبخندی روی لبش نشست.شیشه را بالا کشید.سرش را به صندلی تکیه دادو چشمهایش را بست.گل را به بینیش نزدیک کردو نفس عمیقی کشید.صورت زیبای پرنددر مقابل چشمانش جان گرفت و زیر لب گفت:((یکی یه دونه،خل و دیوونه.))
فصل دوم
نادره تمام طول مسیر برگشت را حرف زد.مهیار که بی طاقت شده بود گفت: وای نادره تو به اندازه سه تا فیلم سینمایی حرف زدی.
نادره چهره در هم کشید و گفت: ببخشید.
مهسا گفت: من دلم بستنی می خواد.
مهیار چپ چپ نگاهش کرد و گفت: حرف زدن نادره چه ربطی به بستنی داشت که جنابعالی دلتون خواست؟
-تو چرا این قدر بد اخلاق شدی؟
مهیار از اینه به سهیلا نگاه کرد و گفت: نبینم دختر دایی ناراحت باشه.
سهیلا لبخند تلخی زد و گفت: نه ناراحت نیستم.
مهسا به عقب بر گشت و گفت: تو بخاطر حرف من ناراحت شدی؟
-نه ،معلومه که نه.
-مگه تو چیزی بهش گفتی؟
-من نمی خواستم ناراحتش کنم....
-فراموشش کن مهسا،منم فراموشش کردم.
-تو بهش چی گفتی؟
-چیزی نگفت،یه مسئله زنونه بود.
مهسا لبخندی زدو گفت: شنیدی که،مسئله زنونه بود.
مهیار فرمان را چر خاند و به داخل کوچه پیچیدند.نادره غرولندکنان گفت: کاش بیشتر بیرون میموندیم.خیلی خوش گذشت!
چشمان مهیار با دیدن خانه درخشید. لبخند روی لبهایش نشست، اما به سرعت ان را فرو خورد . سهیلا زیر چشمی نگاهش کرد و در دل گفت:((خدایا کمکم کن.))
نادره زودتر از همه از ماشین پیاده شد.مهیار خندید و گفت: اینم خونه.
از ماشین پیاده شدند.پوریا هم پشت سر او رسید.نادره زنگ زد و منتظر ماند.لحظاتی بعد در به رویشان باز شد و انها با صورت هایی خندان وارد حیاط شدند.پرند کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ ها را با انگشت نوازش می کرد. با دیدن انها سر بلند کرد و سلام کرد.نادره با شعفی کودکانه به سویش دوید و گفت: جات خیلی خالی بود پرند،باید می اومدی.
-خوش گذشت؟
مهیار با صدای بلند جواب داد: عالی بود مگه نه بچه ها؟
نادره با تعجب نگاهش کرد.مهسا سرش را بالا گرفت و گفت: واقعا لذتبخش بود.
سهیلا کنار پرند نشست و گفت: دست مهیار درد نکنه.
ناصر با اخمی تصنعی گفت: ما که ادم نیستیم؟
پوریا گفت: بریم ناصر جان که ما از هیچ کجا شانس نیاوردیم.
پرند لبخندی زد و گفت :پوریا یادم بنداز باهات یه کاری دارم.
پوریا چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت: چیکارم داری؟
-گفتم بعدا!
-اخه دلم نازکه ،طلقت نداره.
مهیار چهره در هم کشید و گفت:تو جمع اغیار نمی شه گفت.
پرند با خونسردی جواب داد: شنیدی که مهیار خان چی گفت.
مهیار با عصبانیت به راه افتاد و گفت: بچه ها خلوت کنید،سر کار علیه راحت باشند.
پرند از اینکه او را عصبی کرده بود،خوشحال بود.دست سهیلا را گرفت و گفت: حسود هرگز نیا سود.
و با شیطنت فشار کوچکی به دست سهیلا وارد اورد.سهیلا با لبهایی لرزان به او نگاه کرد.مهیار به طرف پرند چرخید.انقدر عصبانی بود که دلش می خواست دنیا را روی سر پرند خراب کند.پرند در حالی که چشمانش برق می زد به اسمان چشم دو خته بود.مهیار لبخندی زد.
برگشت و کنار باغچه نشست.ناصر گفت: چی شد؟
-یادم اومد باید منتظر تلفن باشم.می دونید که،تو اتاق نمی شه صحبت کرد...اره دیگه......
پوریا قهقه ای زد و گفت: بچه ها خلوت کنید که پسر فامیلتون بیرون کار داره.
نادره نگاه تندی به مهیار کرد و گفت: پسره لوس.
سهیلا با رنگی پریده از جا بلند شدو مهسا در حالی که صورتش را خنده ای شاد پو شانده بود،به حالت تفاخر گفت: بریم تو بچه ها،هر حرفی رو نمی شه پیش دخترا زد.
و دست سهیلا را گرفت و کشید.هنوز چند قدمی دور نشده بود که به طرف پرند برگشت و گفت:تو نمی ای؟
پرند با بی تفاوتی گفت: می خوام غروبو تماشا کنم.
مهیار گفت: غروب،فقط غروبای کنار دریا.
-من می خوام اینجا بشینم.
مهسا با لحنی معترض گفت: ولی.....
پرند به میان حرفش دوید و گفت: می تونه بر اون سر حیاط حرف بزنه،قول می دم دنبالش نرم.
پوریا به راه افتادو گفت: پرند یادت نره چی می خوای بهم بگی.
ناصر کنار مهیار نشست و گفت: منم می مونم غروبو تماشا کنم و مناظر اطراف رو...
وبا مهیار به خنده افتادند.مهسا دست سهیلا را کشید و به همراه نادره به طرف ساختمان به راه افتادند.ناصر گفت: نمی پرسی کجا رفتیم؟
مهیار چپ چپ به ناصر نگاه کرد و در دل او را لعنت می کرد که چرا همراه دیگران نرفته است.پرند گفت: نه،نمی پرسم.
ناصر بور شد.مهیار لبخندش را به زحمت فرو خورد و گفت: ولش کن ناصر،خانم با از ما بهترون می ره بیرون.
پرند به تندی نگاهش کرد.چشمان مهیار می خندید.برای اینکه او را کنف کند،ظاهر خونسردی به خود گرفت و گفت: کبوتر با کبوتر،غاز با غاز.
ناصر گفت:دست شما درد نکنه دختر دایی،حالا ما شدیم غاز.
پرند ابروهایش را بالا کشید و لبخند زد.مهیار گفت: دیگه خجالتم نمی کشن.نا سلامتی پسر عمه ای گفتن، دختر دایی گفتن،این ناصر جای داداش نداشته اته، نمیگی رگ غیرتش باد میکنه.می ره می زنه نفله اش می کنه.
ناصر گفت: چرا از کیسه خلیفه می بخشی؟
پرند گفت: نیومدم تا بهت ثابت کنم،دخترا اهل حرف نیستن،اهل عملن.یه چیزی رو هم بدون،من بلدم مراقب خودم باشم.احتیاج به برادری که رگ غیرتش باد کنه و واسه ام نفله بازی راه بندازه ندارم.
مهیار با خنده گفت: تو واقعا یکی یه دونه،خل و دیوونه ای.
پرند لبخندی تصنعی زد و گفت: از تعریفت ممنونم.
ناصر هم از جا بلند شد و گفت: تنهات می زارم راحت با تلفن حرف بزنی.
و به دنبال پرند به طرف ساختمان به راه افتاد.مهیار دندانهایش را بر هم سایید و به اسمان قرمز رنگ چشم دوخت.پرند و پشت سر او ناصر وارد خانه شدند.عمه مهری پرسید: مهیار کجا رفت؟
ناصر جواب داد: بیرونه،منتظر تلفن یکی از دوستاش.
پرند کنار مادرش نشست.نادره با هیجان فیلمی را که دیده بودند،برای جمع تعریف می کرد.سهیلا که ارام و غمزده در گوشه ای نشسته بود سر بلند کرد و به چشمان پرند که به او خیره شده بود نگاه کرد.پرند با اشاره سر پرسید: چته؟
لبخندی تصنعی زد و به ارامی جواب داد: هیچی.
پرند بلند شد و با سر به سهیلا اشاره کرد،به دنبالش برود و داخل اتاق رفت.مهسا که متوجه حرکات انها شده بود به دنبال سهیلا به راه افتاد.
-مزاحم نمی خواید؟
پرند لبخندی زد و گفت: تو مراحمی،بیا تو.
سهیلا به پشتی تکیه داد و گفت:کاش زودتر بریم خونه.
-یعنی این قدر از خونه ما خسته شدی؟
-نه مهسا جون،خودم خسته ام. از دیروز بعد از ظهر تا حالا به شما زحمت دادیم.
-خوب هفته دیگه نوبت خونه شما ست.زحمتای ما رو جبران می کنید.
و ریز خندید.پرند پشت پنجره ایستاد.مهیار کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ ها را نوازش می داد.پشتش به پرند بود و او را نمی دید.پرند لبخندش را فرو خورد.
مهسا گفت: مگه نه پرند جون؟
پرند به طرفشان چرخید و جواب داد: اره حق با اونه،حق با تو هم هست.حتما احتیاج به تنهایی داری؟
سهیلا گفت: کاش منم پیش تو مونده بودم و نمی رفتم.
مهسا با دلخوری گفت: می خوای بگی به تو بد گذشت؟
سهیلا با دستپاچگی جواب داد: نه،اصلا،خیلی هم خوش گذشت.
پرند دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.مهیار هنوز هم سر گرم نوازش کردن گلبرگ ها بود.مهسا گفت:تو حرفتو زدی دیگه،حیوونکی داداشم،امروز با دوستش قرار داشت و به خاطر شما سر قرار نرفت.
و بعد با فخر فروشی اضافه کرد: اخه می دونید داداش من هزار تا خاطر خواه داره،یه ریز تلفنمون زنگ می زنه و با مهیار کار دارن.دخترا دست از سر داداشم ور نمی دارن.گاهی وقتا اونقدر قربون صدقه اش میرن که من حسودیم میشه،گوشی رو از داداشم می گیرم و سرشون داد می زنم.نمی دونید چه زبونی دارن.منو هم با زبو نشون خام می کنن.
پرند با لحنی مسخره گفت: عجالتا که یکیشون خان داداشت رو کاشته و زنگ نمی زنه.
و خندید.رنگ سهیلا پریده بود و لب هایش می لرزید.پرند پرسید: تو حالت خوب نیست؟
-فکر کنم فشارم افتاده.
-می خوای بریم دکتر؟
-نه لازم نیست.نمی خوام همه رو نگران و ناراحت کنم.
مهسا گفت:یه لیوان اب قند برات بیارم؟
پرند به جای سهیلا جواب داد: لطفا عجله کن.
مهسا بلند شد.پرند گفت: مواظب باش کسی نفهمه.
نادره همه اشون رو سرگرم کرده.
پرند،دست سهیلا را چسبید و گفت: چقدر یخ کردی!
و او را روی زمین خواباند و ادامعه داد: فکر می کنم بهتره بریم دکتر.
-نه خواهش می کنم.
سهیلا می لرزید و پرند با نگرانی نگاهش می کرد.فکری از ذهنش گذشت.پشت پنجره رفت،مهیار هنوز هم با گلبر گ ها سر گرم بود.پنجره را باز کرد و به ارامی صدا زد: مهیار.... مهیار....
مهیار چرخی زد و به اسمان خیره شد.پرند دو باره صدا زد: مهیار.....پسر عمه.........پسر عمه...
مهیار به طرف پنجره چرخید.به محض دیدن پرند،تلفن همراهش را از جیب بیرون اوردو به گوش چسباند و مشغول حرف زدن شد.به طرف پرند لبخندی زد و با دست به کوشی اشاره کرد و گفت: ولم نمی کنه دیگه.
پرند اشاره کرد،((یواش تر))و بلند تر گفت:بیا.
مهیار گفت:فعلا کار دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
گوشی را در جیبش رها کرد و به طرف پرند رفت و گفت:این دخترا ول کن ادم نیستن.
پرند بی توجه به حرف های او گفت: سهیلا حالش خوب نیست.
-چرا؟اون که بعد از ظهری خوب بود.
-فکر کنم فشارش اومده پایین.
-می خوای ببرمش دکتر؟
-منم همین فکرو داشتم،فقط میگه نمی خوام همه رو نگران کنم.
مهسا لیوانی در دست وارد اتاق شد.پرند به طرف او برگشت و گفت: لطفا بده بهش بخوره.
و دوباره به طرف مهیار چرخید و گفت: من نمی دونم چیکار باید بکنم؟
-الان می ام تو.
-فقط یواش،کسی متوجه نشه.
-حواسم هست.
مهسا گفت : داداشمه؟
پرند کنار سهیلا زانو زد و گفت: بهتره اماده شی بریم دکتر.
سهیلا لیوان را پس زد و همان طور که عق می زد با دست اشاره کرد ؛((نه)).
پرند گفت: مهسا جان میشه لباساشو بیاری؟
-ولی؟
-خواهش می کنم نمی بینی حالش بده؟
مهسا از روی استیصال بلند شد پرند به نرمی گفت: حالت خوب میشه.
مهیار وارد اتاق شد و پرسید: حالت خوبه سهیلا؟
سهیلا دست پرند را فشرد و دوباره مشغول عق زدن شد. مهیار گفت: بعد از ظهر حالش خوب بود.
-چیکار کنیم؟
-می بریمش دکتر،بلند شو اماده شو.
پرند بلند شد و به سرعت لباسهایش را پوشید.مهسا هم لباسهای سهیلا را به تنش کرد و به کمک پرند،زیر بازو هایش را چسبیدو او را از در بیرون بردند.مژگان خانم گفت: خاک بر سرم چی شده؟
مهیار با تشر گفت: شلوغش نکنید،چیزی نیست.من و پرند داریم می بریمش دکتر.
و با سر به پرند و مهسا اشاره کرد،از در بیرون بروند.مژگان خانم با صدای بغض الودی گفت:اخه چی شده؟
اقای نوری هم از جا بلند شد و پرسید: چی شده دایی جان؟
-فکرکنم فشارش اومده پایین دایی،جای نگرانی نیست با یه سرم خوب می شه.
مژگان خانم گفت: منم می ام.
-زن دایی خواهش می کنم،من و پرند می بریمش.شما می خوای بیای،مامانم و خاله و زن دایی پونه هم میخوان بیان.حتما دایی فرهاد و بابام و عمو حجت و دایی منوچهر نمی تونن شماها رو تنها بزارن.گفتم که نگران نباشید. تندو تند بهتون زنگ می زنم.
-ولی من می خوام بیام.
اقای نوری گفت: حق با مهیاره،بهتره بچه ها ببرنش.
-زنگ می زنم.
از در بیرون رفت.پرند کنار ماشین منتظر بود.مهیار در را باز کرد و انها سوار شدند.مهسا گفت: می خواین منم بیام؟
پرند سر سهیلا را به شانه اش تکیه داد و گفت: بهتره مراقب بقیه باشی.الان همه نگرانن،من اونا رو به تو می سپارم.
مهیار پشت فرمان نشست و گفت: برو تو،الانه که خونه رو بزارن رو سرشون.
و روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.پرند انگشتان سهیلا را دردست گرفت و به ارامی پرسید: سهیلا بیداری؟
مهیار از اینه به عقب نگاه کرد.سهیلا تکانی خورد و جواب داد: اره.
پرند به مهیار نگاه کرد و گفت: حتما بیرون چیزی خوردید و مسموم شده.
-نمی دونم؟
-مگه شما با هم نبودید؟
-من حوصله فیلم رو نداشتم،تو ماشین منتظرشون شدم. واسه همینم هیچی نمی دونم.
-حسابی یخ کرده.
مهیار بیشتر روی گاز فشرد و گفت: الان می رسیم.
-می بینید یه هوس کوچیک شما چیکار کرد؟!
-من که نمی خواستم این طور بشه.
-اما شد.
سهیلا گفت: تقصیر مهیار نیست.
پرند چهره در هم کشید.مهیار با دلخوری گفت: ما می خواستیم خوش بگذرونیم.اصلا دخترا خودشون به ما چسبیدن،ما که نمی خواستیم ببریمشون.
-ولی وقتی بردینشون،مسئولیتشون رو هم قبول کردین.
-چیکار باید می کردم؟
-باید حواست به همه بود مهیار،بردی ولشون کردی تو سالن و اومدی تو ماشینت،می ترسیدی دزد ببردش.
-ببین پرند،حوصله اخم و تخم تو یه نفر دیگه ندارم.
-خدای من،یه چیزی هم بدهکارشدم.
-تو که اینقدر مسئولیت شناسی،می اومدی و خودت مراقب همه می شدی،مامان بزرگ.
پرند می خواست دهان باز کند که سهیلا گفت: بسه بچه ها، ترو خدا.

 




:: موضوعات مرتبط: آغاز دوست داشتن , ,
:: بازدید از این مطلب : 3262
|
امتیاز مطلب : 163
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 15 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: